اندر امتداد غور و تفکر در احوال بسیار ناخوشم و دنبال کردن مسیر خشمم و مسیر توجه این حس به جایی میرسم که از چه چیزایی بدم میاد و تا به حال توجه نکرده م: "ما ترک ها؛ ما شمالی ها؛ ما جنوبی ها..."؛ قومیت و طایفه گرایی نابجا در روزگاری که انسان برمیداره زندگیشو جمع میکنه میبره یه سر دیگه ی دنیا؛ چه مفهومی داره این قومیت گرایی و فاشیسم نازل؟ خودم رو میبرم زیر سوال. اولین بار ده سال پیش کتاب سمفونی مردگان معروفی رو خوندم و خودم رو یه آذری دو آتیشه ی اردبیلی میدونستم در حالیکه پدرم شمالیه؛ بله...از کتاب بخاطر حال و هوای اردبیل و فرهنگ فلان لذت بردم؛ قبلش هم تبریز مه آلود اثر نویسنده ی شوروی سابق الاصل و بعدش هم اشک سبلان و بعدتر هاشم ناظم حکمت(آخه افول و عقب ماندگی در چه حد؟ناظم حکمت؟؟؟)...شهریار...بله...شهریار؛ من حیدربابا ی شهریار رو از بر هستم؛ افتخار نمیکنم. انکار نمیکنم که حیدربابا زیباست ولی مرز بین نوستالژی و فولکلور بازی با فاشیسم رو باید جدا کرد. پشت اینهمه: ما ایرانی ها...ما شازده احتجاب ها...ما دایی جان ناپلئون ها؛ انقدر عقب موندگی و ارتجاع خوابیده که حتا حاضر نیستم لحظه ای پای داستان های مادرم بشینم دیگه که خودش پره از نقل و مثلهایی از ما فلانی ها...
۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه
۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه
ساحلی/ریم عزیز
ریم عزیز
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...
۱۳۹۰ دی ۲۰, سهشنبه
از مرگ بازی
لزوم نوشتن وبلاگ از روز روشن تر است. حرفهایی که حوصله ندارند از دهان خارج شوند از انگشتان روانه میشوند. حرفهایی که زدنشان پیامد دارد که پیامد همان شنیدن سخنرانی های بلند و بالا و غرا و آشکارتر از خورشید است. آنقدر از آنچه گاهی برسرم میرود ناتوان میشوم که قدرت کلامی بر زبان ندارم. قدرت ناخن کشیدن و رو خراشیدن و مویه کردن هم. بیخیال بنظر میرسم. اما نتیجه اش بیشتر از تمایل به خود پنهانی و خود زندانی در جایی یکه و بدون هیچ بنی بشر و نه هیچ وسیله/فرد عزیز ؛ نیست. به این نتیجه افتخار نمیکنم. آنقدر بر تخریب و له کردن و نابود کردن خودم پافشاری دارم که به هر فعلی که به نابودی ناگهانی و بدون دردسر و خونریزی و پیامدهای دراماتیک می انجامد دست می اندازم اما هیچ کدام پا از تؤوری فراتر نمیبرد. حتا حوصله و توان کلک کسی به نام خود را کندن هم در خود نمیبینم.
اشتراک در:
پستها (Atom)