۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

ساحلی/ریم عزیز

ریم عزیز
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی  ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

از مرگ بازی

لزوم نوشتن وبلاگ از روز روشن تر است. حرفهایی که حوصله ندارند از دهان خارج شوند از انگشتان روانه میشوند. حرفهایی که زدنشان پیامد دارد که پیامد همان شنیدن سخنرانی های بلند و بالا و غرا و آشکارتر از خورشید است. آنقدر از آنچه گاهی برسرم میرود ناتوان میشوم که قدرت کلامی بر زبان ندارم. قدرت ناخن کشیدن و رو خراشیدن و مویه کردن هم. بیخیال بنظر میرسم. اما نتیجه اش بیشتر از تمایل به خود پنهانی و خود زندانی در جایی یکه و بدون هیچ بنی بشر و نه هیچ وسیله/فرد عزیز ؛ نیست. به این نتیجه افتخار نمیکنم. آنقدر بر تخریب و له کردن و نابود کردن خودم پافشاری دارم که به هر فعلی که به نابودی ناگهانی و بدون دردسر و خونریزی و پیامدهای دراماتیک می انجامد دست می اندازم اما هیچ کدام پا از تؤوری فراتر نمیبرد. حتا حوصله و توان کلک کسی به نام خود را کندن هم در خود نمیبینم.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

ساحلی/هفت سال از مرگ خواهر

ما را فراموش کرده ای. مارا فراموش کرده ای؟
شیونهایم بر سرم آوار؛ آوارم؛  بغض؛ بغضم را فرو...
ما را فراموش؟...
پس کفتر جلد ما نبودی یا که خاک آغوشش گرمترک بودت؟ که اگر باشد؛ انصاف است که گرم در آغوش خاک باشی و
به خوابهای من گرفتار...
ما را فراموش کردی دخترک با انگشتان لاغر؟...
هفت سال به عزایت نشستن تو را از خاک باز نیاورد؛ ما را هفت سال به خاک نزدیکتر...
به سلامتی زندگی که نوشانوش زندگان ...