بعضی وقتها هم هست که آدم دلش نمیخواد آه و ناله باشه...بسشه دیگه...اما نمیشد. چند روز بود خستگی از تنم و روحم میریخت خیلی متاسف بودم خیلی له...و جالب بود که سعی میکردم واقعن تلاش میکردم بیام بیرون...نمیتونستم. خودمو میکشیدم بالا باز لیز میخوردم پایین...امروز...امروز کلاس عصرگاهی داشتیم متدلوژی تحقیق کیفی...چیز مهمی نیست بصورت فورمالیته دونستن روشهاش مفیده نه چندان حیاتی...و یک روش آنالیز کیفی داشتیم که من هیچ وقت هیچ وقت بهش حتا دست نزده بودم تا امروز...کار پیچیده ای هم نیست....کافیه نرم افزارشو داشته باشی و یه سری کپی و پیست و کدگذاری...اما بسیار مزخرف و بسیار کسالت بار بود. هنا نشسته بودکنار من. بندرت دیده م هنا آویزون باشه من در مقابل آویزون بودنش احساس مسوولیت دارم. یاد جایی از فرندز افتادم که جویی افسرده شده بود از غم ریچل و شادترین سگ دنیا رو ( بلاتشبیه) براش آورده بودن و دو روز بعد اون شادترین سگ دنیا هم افسرده شده بود...خلاصه با هنا مشغول کلنجار رفتن با این برنامه ی بودیم. هنا غمناک طوری بود...آخر پی سی رو ول کرد رفت بیرون...من ناهار ماهی خورده بودم و تشنه بودم چن دقیقه بعد زدم بیرون...هنا بیرون ایستاده بود به در خیره شده بود. گفت که در از بیرون باز نمیشه و با هم امتحان کردیم باز نشد. رفتیم نشستیم روی پله و شروع کرد به صحبت ...تقریبن منتظر بودم که حرف بزنه...من چیز زیادی نداشتم بگم ترجیح میدادم گوش بدم....گفت که با هم خونه ش مشکل داره. هنا آخرین کسی در دنیاست که کسی بتونه باهاش مشکل پیدا کنه...گفت هم خونه ش بهش گفته حق نداره مهمونی بگیره....بخاطر چند شب پیش که مهمونی تولدش بود. گفت که گفته بود خونه رو به گند کشیده و سرش داد زده گفت که هیچ وقت پدر و مادرش هیچ وقت سرش داد نزدن بخاطر مهمونی بعد گفت که حتمن خوب جارو نکرده....گفت که شب تولدش مست بوده و خوان رو بوسیده که بنظر من ایرادی نداره چون من عکس رو دیده بودم و بوسیدن از نوع خاصی نبوده. آدما از روی مستی یه سال تمام یه الاغ به خودشون ممکنه آویزون کنن و دردسر بشه. این بوس کوچیک از خوان که مشکلی نداشت. بهش گفتم که نیازی نداره با هم خونه ش درگیر بشه بهتره که وقتی ناراحتی ش رفع شد باهاش صحبت کنه و بگه به یه اندازه سهم دارن و به یه اندازه اجاره میدن و کسی اجازه نداره داد بزنه سر دیگری....و ....درمورد بوسیدن خوان گفتم باید حواسش باشه کمتر بنوشه...معمولن من ازین نصایح تخمی زیاد میدم به آدما...اما باید میگفتم...نشسته بودیم روی پله و به کوه مه گرفته نگاه میکردیم من کم کم احساس آرامش کردم...نمیدونم چی شد...
۱۳۹۰ آذر ۱, سهشنبه
ساحلی/ به خاطر یک ساندویچ
همیشه باید یه جا آدمایی باشن که وقتی بارون پودری میاد کج و کوله به صورتشون میخوره کنار دریا؛ قدم زنان ساندویچ ماهی شونو گاز بزنن و قیافه ی احمقانه ی خودشونو زیر دوتا کلاه تصور کنن و با خودشون لبخند بزنن. شاید یکی از اونا هم من هستم که کلاه به سر ؛ کلاه کاپشنمو کشیده بودم سرم و رو به دریای خاکستری مواج ایستاده بودم و قدم میزنم ساندویچ گاز میزنم بی عجله. کار ؟ انقدر دارم که لازم باشه گازهای بزرگی به ساندویچم بزنم و بدوم ولی حوصله ی عجله نیست...کسی خوب بازی میکنه که عجله نکنه. یه قمارباز حرفه ای کسی نیست که بارها زندگیشو قمار کرده باشه؛ حرفه ای اونیه که بدون عجله زندگی شو دربیاره بذاره روی میز و روش شرط بزرگ ببنده...تا قبل از کندن جان؛ بی عجله و با درنگ ..وقت گذاشتن همه چیز به قمار ؛ درنگ و تعمق معنی نداره همه چیز برد یا باخته. قمارباز کسیه که وقتی باخت رو فهمید با باخت زندگی کنه ؛ نه به اجبار...زندگی کردن تنها چیزیست که شروعش به اجباره اما خاتمه ش اختیاریه...کاملن اختیاری....بارون ریز ریز میزنه و باد ؛ باد دریاست موهاتو بلند میکنه تو هوا پخش میکنه اگر کلاه سرت نباشه...اگر عینکت شل باشه لیزش میده رو دماغت...روی صبر و حوصله پای میز قمار رفتن باختن هرچه بودن....خنک آن قماربازی که...
۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه
برای پروشات/ ساحلی
میخواستم یه کاغذ بردارم برات بنویسم. یعنی بشینم از الف تا ی چیزی که توی من میگذره و جریان داره...اما نه کاغذ و نه ایمیل هیچ کدوم از دستم رد نمیشن...مثلن میخواستم بنویسم دیشب هزار بارگفتم جای تو یکی چقدر خالی بود کنار جاهای خالی دیگه...بنویسم آدم وقتی مخش از حرکت وای میسته چقدر خوب میتونه از موسیقی کلاسیک لذت ببره...از آرت پرفورمنس های هشلهفت خل خل خوب...دیشب آهنگای مورد علاقه تو تو کنسرت راکست شنیدیم. انگار کنار من نشسته بودی میخوندی باهاش...بعد عکس رو ضمیمه کنم به نامه بفرستم یه لب ماتیکی هم ماچ بذارم تنگ نامه هه. به جای همه ی اینکارا درس دارم که امروز نخوندم...به جای اون هم دراز کشیدم. کابوس دیدم...یخ کردم پول اور روی پول اور پوشیدم...یه اخلاق خوبی پیدا کردم اونم اینه که دیگه زیاد بدجنسی آدما برام مهم نیست...هرکس بدجنس باشه خودمو یواش میکشم کنار میرم میشینم برای خودم درسی میخونم. آهنگی گوش میدم...دیگه حتا برام مهم نیست سر آدمایی که ازشون بدم میاد چه میره...کنجکاویم هم ته کشیده...دلم میخواست الان تهران بودم میرفتیم انقدر میخوردیم تا خفه شم...از طرفی مرض ترس از چاقی گرفتم...فکر نکنم ادامه پیدا کنه این مرض؛ نگران نباش...بنویسم برات بارسلون شهر رومانتیکیه. من دو جاشو خیلی دوست دارم. یکی طاق نصرتشو یکی هم ساحل جلوی آفیس رو... نه نه نه...سه جا...من سه جا رو دوست دارم؛ اونجاش که بندر ماننده قایق ها واستادن...شایدم چهار جا حتا...خیابون کارمه که پیاده میری تا خواکین که خونه ی ماری سول توشه...یه لباس فروشی داره توش لباسای عجیب غریب میفروشه میترسم دست دوم باشن حتا دم ویترینشم نمیرم...خونه ی ماری سول و هنا خیلی قدیمین ؛ دیشب قبل از کنسرت راکست رفتیم خونه ی ماریسول برای کار...پنجره های خوشگل قدیمی رو به محله ی قدیمی نسبتن ناجور که البته بنظر من خیلی رومانتیکه باکوچه درازای قدیمیش باز بود گلدونای ماری سول لب پنجره...بارسلون...رومانتیکه؛ گفتم که...اگر بارون بیاد اونم از نوع بارسلونی ش تو کوچه ها بی عجله باشی ...حالا که فکر میکنم میبینم همه ش رومانتیکه این شهر...یاد ویکی کریستینا بارسلونا بیفت...حتما چیزای دیگه ای هم بوده که برات بنویسم اما بیشتر منظورم جا خالی کردن برای کنسرت بود...میدونم که اندازه ی من لذت میبردی مخصوصا اگر از زیر مشعل المپیک بارسلونا رد میشدی و برمیگشتی چراغای شهرو میدیدی...باید برم...خسته ام...
اشتراک در:
نظرات (Atom)