۱۴۰۱ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

عابرین! ای عابرین!(از شعر نیما)

  

۱) سال خورشیدی نسبتاً به پایان رسیده، اواسط راهش داشت چهره ی ترسناکش را به من نشان میداد که نهیبی زدم بر خودم و کیسه ی پر سنگم را تکاندم و ادامه دادم. همه چیز غلط بود، من غلط بودم... وقتی همه چیز غلط است، یعنی من آنجا و آن زمان "بودن"م غلط است. بزرگ نشده بودم و رو دست هایی که از رومن رولان خورده بودم را نادیده میگرفتم.
۲) بعد از فوت خاله ی ارشدم، منتظر بودم آخرالزمان برسد اما همان بهار یک سال بعدش ، منی که برای پارک کردن ماشین از دو کیلومتر قبل، برنامه دارم، از بازی متنفرم، (ورق)، ناگهان سر میز با یک جام و یک برگ خودم را در دوزخی افکندم که
قیر مذابش را هیولای سلّاخ کلمات نگهبان بود اما من چرا؟ کور نبودم، برای من هنوز همانم که اگر بتوانم هیولایی را از دوزخش بیرون بیاورم، گل کاغذی های خانه مادربزرگم برمیگردند و من و هیولای پیچیده شده در شرم و عذاب ابدیش با نخ گردنبند بهارنارنج میسازیم...اشتباه کردم، هیولا گرگ پشت در توله بزها، با پنجه های آردی بود و نمیدانست. نمیدانست هم که در قحط الرّجال،یاد کردن از کلمات اتوپیای کودکی و پنهان کردن راز اصلیش من را در بدترین و پرترس ترین روزهایم در تکاپوی نجات جانم از اهریمن های واقعی، با خودم قمار کرده بودم هردوی خودمان را بیرون بکشم. وجودش چراغ نبود اگرچه، خودِ تاریکی بود، اگرچه، پنهان شده بود از کودکی در غمهای ناشناخته، امّا کبریتی که هردو کشیده بودیم، چراغ من هم بود یا چشم و چراغم....با طوفان آخر ساختگی، هم آواز شدم با او، باید میشدم، من خود، از ریشه باخته و سوخته بودم و ترس از قدم اشتباه انسان ها، پشت سرم، من را به اطاعت وادار کرد و میکند. نجات دهنده نشدم اما هیچ وقت پایی را درون گور نلغزانیده بودم...انسان وقتی از دور به پانورامای دریاچه نگاه میکند، جز دشت زمرّد نمیبیند. نباید خطا بر خطا می انباشتم، کارتی که به بازی انداخته بودم بوی پلاستیک سوخته میداد، داشتیم میسوختیم، من تمامم را گذاشته بودم و دستم را برای نجات تقلّبی دراز کردم....هیولای عزیزم! نمیتوانی خودت را انتخابی معرفی کنی اگرچه در نظر منطق مغز من نامحرم نبودی اما هیچ کدامتان به انسان، به پرهیب صداقت هم وقع ننهادید....امّا من میدانم غلط و خطا خودم بودم. قانون، نداستن را توجیه و وسیله ی بخشش نمیداند....این را نوشته م که بزرگ شوم، از هردو هیولا بخشش بخواهم و در سالی که پا میگذارم، تدبیر و مدیریت مسئولیت خطایم را پذیرفته و سایر مداخلات را وقت صحیحش، قیچی کنم.
۳) آخرالزمان نرسیده. وقت هست...من به خاک سجلّم که خونین است تعلق ندارم. وقت رفتن است...میروم با آموخته هایم و ترسهایم، و مادرم.
۴) تا انسان با تعهد خود با خویش آشتی کند و به کمال، بدون قمار، کمر به هم-انسانیّتش ببندد

۱۴۰۱ اسفند ۱۱, پنجشنبه

ما که آویختیم به جایی از این شب تیره....آی دکتر

 یک آدم هایی هم بودند که کف مغزهایمان حک شده بودند، حالا این مغزهای ما با آدم های حک شده اش را ساچمه باران هم که کنند، با گاز و جامد و مایع هم مسموم کنند هم این آدم ها را نمیتوانند از ما جدا کنند، که این در تمام موارد به معنای دوستی و مهر نیست، صرفاً نحوه ی اجتماعی شدن ما اواخر یا بهتر بگم ا اسط دهه هشتاد خورشیدی، بلوغ اجتماعی شدن فرهنگی بود. ما در سکوهای دیتینگ موبایل آشنا و حکّ و حلّ در قصّه های هم نشده بودیم. آشنایی ها چه میخواستیم چه نمیخواستین، در بسترهای فرهنگی از گالری محسن (سلام کیانا و هاگز)، تا فیلمبینی بچه ها یا نمایشگاه گروهی عکس یا نقاشی، ولی چه بسا گاه، رندوم جلوی نقاشی بخصوصی، دو نفر، بی مقدّمه از حسّ فرانسیس بیکن در آن اثر بخصوص میگفتند یه بارایی هم تو پارک خانه هنرمندان سلام علیک تا بیست سال بعد همان صاحبنظر بی هوا در فیسبوک از اروپا سر در آورده با یک صندوق خرعبلات زندگی خصوصیش با مردم در فضای عمومی میجنگه، یکی مون نیست بگه بنده خدا سرت تو آخورت باشه، تو نه، بگو مریم باکره،....باری این نوع خنثی از گونه ی حکّ شده در پروسه ی اجتماعی شدن از نوع ما بود....چه ظاهری چه باطنی ، چه ساب کالچر و چه اوان گاردیمون، با کلمه بود ...زنجیره شدن ما از "اشتراک توسّل و تمسّک"، به "کلمات بود. همانطور که گفتم قبلاً  آدمایی هم حکّ شده و مانده اند که هر ده سال در حال مستی با هم کنار یک پیانو آواز فالش میخوانیم ک مثل یک شکل حجمی مضرّس از هزار طرف آشناییم و گاهی جایی تکرار اسمی از حک شده ها، خاطرمان را مکدّر و گاهی تا سرحدّ غریزه ی مادری برای فرزندان هم نگران و از دیدارشان، خدایا! چه دل و دیده آرام میشویم. من و ما سالهاست از هم خبر داریم و چه بسا  بعد از سلامعلیک سراغ اصل مطالب با یا بی اهمیت میرویم انگار م!لب دیروز میانمان پای تلفن نیمه مانده و ادامه اش ده سال بعد با همان مسخرگی و مستی یا -با تمسک به امّید- ادامه ی   مسخرگی تلخ زبانِ خودمان یا احوالپرس غایبان....من بعدها در معاشرت های نالازم دیدم باید مواظب همدیگر باشیم. برای من زبان گونه ی سوار بر موج نامفهوم است، " به چُخ رفتنً یعنی بگایی، چرا دیشب ساعت نزدیک یازده با بهار رفتیم یه کافه دنج که از رنج های چهل به بعد حرف بزنیم و دختر جوان پشت بار از زبان "مهربان و معاشر"، ما تعجب میکرد؟ چرا  بچه ها را میکشید و به حبس میکشید. "ما غلط کردم های، فرهنگی هاو فرنگ دیده هتی آن موقع با آن پشتوانه محکم "کلمه نتوانستیم، علیرغم پا فشاری بر  ننوشتن "چ خبر؟ و رعایت ه و کسره در جای درست، هم تاریک و هم تن تنها و هم نگران خودمان نان شب مان فرزدان مان فرزندان هم گونه هایمان هستیم و خواهیم ماند. اینها را گفتم که بگویم از دیدن بچه شاد و مادر خسته شادتد ، دلم روشن شد. بیش باد....تا تو هم من را از تاریکی خودم به دست دریغ کننده ت بیرون کنی


۱۴۰۱ اسفند ۷, یکشنبه

بیا که هیچ بهاری...

همسایه ی عزیز
 .دیدی که نشد؟ تو همیشه همسایه ی عزیز می مانی.
یادت میاید وقتی از اسپانی سفت و سخت برگشته بودم، زنگ زده بودیم تا قرار بگذاریم اما خودش سه ساعت تحلیل مهاحرت داشتیم. اگر غلط نکنم در سرت مهاحرت افتاده بود، چیزی از اسم استرالیا هم خاطرم هست شاید اشتباه میکنم ولی یادم است که با خودم خودخواهانه فکر کردم من برگشته ام ایران و تو از ادامه تحصیل در فرنگ میپرسی نکند بروی و دور شوی و من حتمن روی بالکن سابقت خم میشم جای خالیت را که مدتها بود خالی کرده بودید را نگاه میکنم و تمام این مجتمع نحس مرگ، روی سرم خراب میشوند ولی مغز بی قرار و جانِ کولی من، نیامده برگشتم آلمان...ولی هیچ کدام روی این بخت یاری حساب نمیکردیم که تو بیای باز همسایه ی من بشوی که بماتی...من فکر میکنم هرروز که آیا باید در این برهه ایران میبودی و مع الاسف فکر میکنم، بله! تو همیشه لشکر منی...این جنگ، جنگ است...باید میبودی و پا میکوفتی...تو میدانی چه میگویم
دو) حتما خوانده ای که میرود. یعنی میدانستیم می رود ولی امروز فهمیدم رفتنش را.  وارتانِ من! نه دلم میخواهد برگردم سر خانه زندگیم، نه دیگر این شهر جای من است. باید آنژلا را بردارم و برویم. راستش را بخواهی تو مبتدی مهاجرتی و این آنی نیست که خودخواهی من بخواهد از تو بگیرد. اما باید بیایی مرا برگردانی، میم را هم باید ببریم اما الان نه...الان هنوز به مردم نگاه میکنم تا آشنایم را ببینم. دیگر خیابانی نمانده دلم بخواهد ما ۱۱ بعلاوه یک پنهان، نفر برویم جمع شویم. حتا انقلاب...من پیامبرم را پیدا کرده بودم و تسبیح گویان، نامش را میان کتاب دعآی حاج ابوطالب،  جدّ مادریم، گذاَشته بودم...اما زخم های ما را باز کردند یعنی شکافتند...هرروز یک طبقه از دوزخ را فروتر میرویم....یادت است وقتی میامدی آلمان، رفتی کوه؟ رفتی علمدار؟ انگار من باشم...بروم  سبلان بعد بروم علمدار...میخواهم بمانم و به جای همه ی رفته ها، بروم وداع...باید ببینم با دو چشمم که می رود، مثل همیشه، پذیرنده و آرامِ خروشان...یگ بار موقع خداحافظی از خانه شان بیرون زدم باد میامد. دامن اسپانیلیی نخی پوشیده بودم. در ماشین را بستم و در بارسلون دیدم عکس دامنم را که زیرش نوشته بود:
او می رود دامن کشات
اما من نمیتوانم ببینم که می رود دامن کشان. همه رفتیم که بماند؟ بیا و ما زا راضی کن خانه نداریم من و میم را..ما را کسی باید از این خواب تلخ بیرون بکشد....تو نمیخواهی من مثل برادرم محمد حسینی، یتیم در یخچال بمانم تا کسی جنازه ی نیس-گیلی من را بگیرد و در گوری پرت کند؟
بیا و من و میم را ببر...ما خیلی وقتست خواندیم و خوانده شده ایم. سال دیگر بیا یا سال دیگرش...بیا دیگر جانی تدارم