۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

شب ها جنایتکارند*

در روز هشتم هفته بیدار شدم و دیدم دیگر نمیخواهم، نیستم، دست و پا هم نمیزنم. یک ماه قبل ترش جوری دست و پا زده بودم که مفاصلم لق شده بود. از زور بیچارگی داروی ضدسرگیجه و تهوع را به خورد خودم میدادم و با الکل و آب فرو میدادمش. باقی روز را هم دستم را روی قلب سمت راستم گذاشته بودم و ضربان می شمردم. شب ها هم اگر کابوس بیدارم نمیکرد، دلهره ای حمله میکرد خِرم را میگرفت از رختخواب به پنجره ی آشپزخانه میکشید. همان هفته های بعدش بود که خیال کردم برگشته ایم به قبل و همه چیز سبز و سرخ و آبی شده و شعر شده ایم و می رقصیم. دیدم کسی که نمی رقصد و نمی خواند و از شعر متنفر است منم. اگر تمام کتاب های آسمانی را جلوی رویم آتش می زدند و قسم میخوردند، اطمینان خاطر که پیدا نمیکردم هیچ، باورم را از تنم میکَندم و با نان صبحانه برشته اش میکردم و میخوردم. همان روز هشتم که شد، دیدم چند زنه حلاج نیستم. هر اتفاق کوچکی آتش خاکسترم را بلند میکرد. آنقدر خشم و بدگمانی پیچیده ام دورم که نای تکان خوردن ندارم، چه برسد به آنکه من و ساقی بهم سازیم(تازیم؟)  و بنیانش براندازیم...آره به اتفاق جهان میتوان گرفت؟ بروید بگیرید به اتفاق...

* شاملو (به گمانم)

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

چهار گوشه ی عالم را زنی مچاله کرد پنجره را باز کرد دور انداخت *

زنی به بندر رفت، همان شهری که از آن متنفر بود. بوی دریا و مسافران جهانگرد و ماهی را فرو داد. سرفه ی سختی کرد، تلفن، دفترچه ی تلفن، کارت و مدارک شناساییش را به آب انداخت و خانه و مادر و بازگشت را به آب سپرد و میان سیه موها و پوست زیتونی گم شد.

* براهنی
عنوان میتواند تکرار شده باشد

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود*

مادر بزرگم سر مرغ و خروس میبرید و برای ما خوراک میساخت.
بعضی وقتها شاید یک یا  دوبار  دیده بودم که بعد از اینکه سر مرغ را میبرند بدن بدون سرش پرپر میزند. خیلی صحنه ی چندش آوری بود.
با خودم فکر کردم شاید و چرا که نه که من مانند مار زخمی بخودم بپیچم همان قدر با شکوه و مغرور، نه آنکه مثل خروس های سرکنده ی مادربزرگم؟
خشم دارم. خشم بدی دارم. براحتی می توانم دنیا را به آتش بکشم با همین خشمم. خودم را روی دور کند گذاشته ام. دستهایم موقع تایپ و نوشتن میلرزند و بنظرم میرسد باید با این احوالم زندگی را تا ته بروم که تا یادم نرود کجا و چه کسی و چطور به اینجایم آورده است. میگویند یک پزشک دستهای مصمم و محکمی دارد. نه مصمم و نه محکمم.
* بیدل