۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

maldito tu

آدمیزاد بدبخت در روند تکامل، یک دهان هم نصیب برد. مغزش هم کامل تر شد و کلمه و غیره. آدمیزاد دهان دارد و گاهی می خواهد آن را گه بگیرد و حرف نزند. تن لرزانش را بچسباند به دیوار. حق حرف نزدن و ناپدید شدن برای همه حفظ میشود این قانون نانوشته ای بود که گمان کردم نوشتنش بی لطف نیست.

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سگ ـ سکوت

پول های کاغذی را از کیفم در آوردم دیروز عصر ترافیک کلافه کننده می رفتیم مهمانی. پول های ایرانیم مثل خودم پریشان در کیفم مرتبشان کردم اشک می ریختم . عادت کردم به اشک ریختن کنار آدمها و آدمهایی که حتا نگاهت نمی کنند غریبه که سهل است عاشق هم. عینک سیاه رنگ را قرض کردم و سرم را برگرداندم رو به  پنجره و ماشین های در هم تابیده ی همت را نگاه کردم: همه پایشان روی گلویم فشار می دهند و اشکهایم جز صورتم جایی را نمی نوازد رنجیده ماندم. رنجیده هم می روم.

آه من بسیار خوش بختم

حرفی ندارم. دهانم پر از سکوت است. سه ماه پیش روی تشکچه ام نشسته بودم نشئه، فکر کردم واقعن تنها هستم. هیچ کس و مطلقن هیچ کس را نداشتم. کسی را داشتم که براحتی رفته بود. رفته بود و من هنوز بر سر قول سکوتم ایستاده ام و از آن رفتن رفیقانه یاد میکنم. اما حقیقت این است که من هنوز بعد از آن روز که کسی رفت و برگشت، تنها هستم. ترس خورده ام. با همه حرفم است و با هیچ کس حرفم نیست حرفم این بود یک روز پنج شنبه ای بود یا جمعه ای که رفت: 
** "اگر چه هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بيگانه
ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق 
 چه نيمه کاره رها کرد!"

سفر خوشی نبود. حقایق کثیفی از زندگی های کثیف تر و فلاکت بار و رقت بار میان صورتم خوردند. آدم ها نزول کردند فکر کردم تنهایی تمام می شود ولی تنهایی با دروغ و خیانت و کثافت پیوند عمیقی دارد.
دلم میخواهد همه ی این تنهایی را به هورمون هایم بچسبانم و بروم بیست روز بهانه بگیرم. بعد باز ادای دلقک ها و کار و تنهایی. کاش تراژدی زندگی آدمی بشوم که یک روز در آپارتمانم را باز کرد و دید گوشه ای چمباتمه زده با چشمان باز مرده ام.
* فروغ
** براهنی