۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

قصه است

اولگا ایوانویچ عزیز
سرمای سختی خورده ام اما مشکل من خواب است. دوست ندارم تنها بخوابم. در واقع دوست ندارم وقتی میخوابم کسی پیش از من خوابش برده باشد. این با تنهایی خواهی و بیش فعالی شبانه ام تناقض دارد اما همین که کارها و سرگرمی و مطالعه ی شبانه ام ته میکشد ناگهان فرو میروم در تنهایی. کاش کسی زودتر از من نخوابد. این است که من خواب بعد از ظهر روی کاناپه ی بنفش رنگ در میان سروصدای تلویزیون و صحبت را ترجیح میدهم. اعتراف میکنم میانسالی به من رو آورده است. میترسم کسی پیش از من بخوابد و من با حرفهای شبانه ام تک بمانم

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حتمی هوای شما سرد است هنوز. اینجا هستم و هوا بگمانم بهاریست. بارانکی میبارد کمی سردتر از معمول است. سفری رفتیم با دوستان. احساس میکنم بیماری از من دور میشود. به کتابها نزدیکم و تصور میکنم قصد دارم هیچ گاه از تحصیل فارغ و فارق نشوم. سخت مشغول شده ام. کارها خوب پیش برود، هدف غایی نزدیک است. سایر هم خوب پیش می رود بسیار آرام و نرم. ترجیح میدهم جزییاتش را حضوری خدمتتان توضیح بدهم. تنها چیزی که موقتی آزار دهنده است زندگی با والدین است. آن نیاز من به فضای آرام و جغدگونه ی شخصیم را میگیرد. خانه است دیگر. کاریش نمیشود کرد، مانند جزیی از تن است، دوریش درد دارد اما وقتی زخم میشود تحملش سختتر. سازم آزار میدهد. عمرش را کرده است و تعمیرپذیر نیست. دلمان نمی آید از شرش خلاص شویم محتضرانه گوشه ی سرسرا نشسته و ما احترامش میکنیم. راستش زده ام فالی و فریادرسی می آید. خودم را آن منشا آن نیروی مطلقی میبینم که نجات بخش است. دست خودم را گرفته ام و مشغولم کرده ام. شنا را بزودی مجددن شروع میکنم. دیگر آنکه از توضیح به مردمان دلزده شده ام. بنا دارم مدتی از کسانی گوشه بگیرم و در روابطی نباشم یا شروع نکنم. شاید شما هم تابستان به ما بپیوندید و هوایتان تازه شود. مایلم دوستی را به شما معرفی کنم.
منتظر شما
نینوچکا مرغ در سفر

سفرنامه

وقتی چرت میزدم کف اتاق، یکی شون لحاف رویم کشید آن یکی چشمبندش را آورد روی چشمم گذاشت.
دوستشان دارم.