۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

دو روایت در یک

تمام غروب و اذان. چشمم پر از این شور آب لعنتی است. موذن زاده ی اردبیلی پدر برایم میخواند: اشهد ان...من شهادت میدهم که لا شکریک له...همین بودن من در این خانه شاهد اما موذن زاده که میخواند و من شهادت میدهم که لا شریک له اما بار چشمم پر از شورآب میشود. بچه.!...بچه...بچه...تو مُردی. من؟ من بی دست بودم و آن لوله های لعنتی را از تو جدا نکردم و آن بیمارستان و تنها برگشتن من به خانه...آخ بچه... این نفرین اذان با من بود اما میخواند که بگویم برایش شریکی نیست...رو به ستاره ام گفتم: شهادت میدهم شریکی برایت نیست....آخ بچه که اگر بزرگ بودی برایت می آموختم که وقتی بگویی اشهد ان لا شریک بقیه اش را بگو له...و تمام. تو باید می ماندی و می دیدی اش.
اما این آب چشم من است که سرکشی میکند...من یک سوال دارم مبتذل...چرا مُردی بچه؟

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

هوا بد است*

به تاریخ اعتقادی ندارم. چیزی را اثبات نمیکند. به صبر هم.... کمکی نمیکند. به زن تمامیت خواه لج بازی که پلنگ های خشمگین در چشمهایش، نگاه ـ درد میآورند هم دیگر بردباری کمکی نمیکند. کولی خسته ی وحشی قرار نمیگیرد چیزی هم قرار به عوض شدن ندارد.  کسی هست همدم خیالی من؛  در گوشم همیشه میخواند، هرچه بخواهم میخواند هر چه بخواهم میگوید و هرچقدر دلم بخواهد نگاهم میکند و میگذارد نگاهش کنم. دستم را پس نمیزند. سفر بعدی که بازگردم زن خسته ای هستم با لباس قرمز در خیابان فرودسی که منتظرش نیستند و با خیالش حرفهای عاشقانه میزند.
بی مراعات.

مگر یک دست چقدر میتواند بلند باشد
تا دریچه ای که بر درخت بلند به دار آویخته
باز کند
(فیروز ناجی)
* سایه

چون تو از باران فرو ریزی**

و  تنش، وتنم *بود.
* وطن
** فیروز ناجی