۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

بخوان بنام گل سرخ

مادر؛ راستش با هم رابطه ی مادر وفرزندی فیزیکی نه. پدر چرا. گاهی. پدر من را در آغوش میکشد بدون در نظر گرفتن تمایل من. مادر. این بار در این سفر برایم شعر خواند بعد از بیست و چهار سال بمناسبت تولد سی سالگی. در این سفر برایم شعری از شفیعی کدکنی خواند . پدرم از شعرهای خودش و ما سه نفر یک شب زودتر سی ساله شدیم با هم در حالیکه عضوی از ما کم بود در گورستان بهشت زهرا.
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ‌ها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
شعر مادر؛ امسال.

تو غایب زمیانه ۲

بنمای

            رخ

آغلاما

نوشتم: ما خوبیم.            فقط
 دلم برای سر کوچه ت تنگ شده کشیکت را بکشم تا کی بیایی.

نوشته: خوبی ت خوب.     فقط
اینبار که دزدکی آمدی و رفتی به باد بسپاری....
نوشتم:نه.  چیزی ننوشتم. من ازین شاعر صفتا چیزی سر درنمیارم. نوشتم مرسی. ما خیلی گرفتار تز بودیم. آقای پیم در منزل منتظر بودند.نوشتم:
سلام
میدانی؟ صبح که بیدار میشوم؛ با خودم اسپانیولی صحبت میکنم در حوزه ی محدود لغاتم. تا شب که میخوابم هنوز با همان لغات با خودم اسپانیولی حرف میزنم. میدانی چرا؟ چون دیگر با خودم حرفی ندارم و تلاش میکنم لذت ببرم از داستن زبان جدید؛ هرچند حقیرانه و به آهستگی. میدانی؟ در گوشهای من یک آشیق آذری (عاشیق غلط است) خانه دارد و وقتی با تو حرف میزنم؛ آشیق برایم میخواند.
باقی بقایت
جانم فدایت