۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

ساحلی/گم

فکر میکردم میرم فرش و میز و این ور و اون ور میکنم نشیمن از لختی بیرون میاد منم از اون حال. آخرش نشستم کف سرد سنگ بی عرضه.
همیشه کسی باید مواظب نشکستن من باشه. من خودم بلدم البته از خودم مراقبت کنم ولی بعضی وقتا سوراخ دعا رو اشتباه میگیرم و زیاد میرم. باید از آدمها تسویه بشم... همیشه باید کسی بیاد و منو چسب بزنه. نه! چسب هم نزنه ولی نشکنه.
ریم عزیز
این آمدن ها و رفتن ها من را میشکند. کسی باید من را از خوابها و از له شدن بگیره در بازوهایش.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

این یادداشت واقعاً عنوان ندارد

لیلاجان
دیگر نمیشناسی ام. نه صدا و نه کلمات. از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد. غیر از این هم نباید باشد.
دلم که هیچ. سرم را کنده و گذاشتمش سر راه سگهای شنبه شب های ایستگاه قطار. غیر از این هم نباید باشد از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد...
این حال من...
عروسک را گذاشته ام برای اتاق. از تو؟ ...هیچ...تو رفته ای و این واقعیت از ما برنمیگردد؛ اگر مایی باشد که نیست.

ساحلی/ یا اسهالی

سلیاک دارم
خودم کشف کردم
بارسلون نامردی کردی با نوع رژیم تحمیلیت...
حالا ماییم و اسهال