۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

ساحلی/کتاب حکمت

ریم عزیز
رسالت پیامبرت؛ از حدود کتابی روان نژندی تجاوز نمیکرد. خاطر خسته ات بسته به زیست شناسی بیمار
پیامبر بود که آن هم به سه کلمه گسیخت.
میدان لاجوردی مدیترانه ؛ شوری اش زخم را مرهم میکند؛ کافی است برای کبوتران دان بپاشی تا عرض میدان
را برای بجا آوردن رسالت با بالهای شکسته پرواز کنند؛ در گوشه کنار این شهر رسولان سرشکسته پیروانشان را
میبوسند.  کافیست لب به سوره های خسته اش باز کند کسی تا بشود پیامبرم...

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

ساحلی/هفتم

صد قبیله گرگ در سرم زوزه میکشند. شب هفتم است. میگویند شب هفتم باید زبان گرفت تا سوگت کامل شود....
زبان میگیرم زوزه میکشم. زبان میگیرم زوزه میکشم.....زبان.....

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

ساحلی/تصویر

همیشه دلم میخواسته یه آدمی باشه که من بگم دیگه اسمشو نمیارم؛ بعد فکر میکردم کسی که اسمشو دیگه نیاری چقدر باید منفور باشه؛ چقدر باید آوردن اسمش چندش آور باشه...شایدم برعکس بود. آدمی که نخوای هیچ وقت حتا اسمشو نیاری چقدر نبودنش آزار دهنده ست؛ و چقدر پاک کردنش از صفحه ی روبروی چشمت سخت ؛که میخوای اشک تار نکنه جلوی راه لعنتی رو...شاید هم بعدها بخواد آدمی بره یه کارایی بکنه اون قسمت مغزشو ورداره انگار که نه خانی اومده و نه خانی رفته. سلام ایترنال سان شاین...گیریم که آدمی که نخوای اسمشو بیاری بچه باشه یا بزرگ سال...