۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

ساحلی / خانه

بعد باید برات بگم از هنا. هنا جوانترین فرد این پروگرم ه. در بین ما که به چهل و هشت ساله ختم میشود...در مایوکلینیک درس خوانده و بسیار موتیویتد است. اصلن خنده های جوانش من را دعوت میکند به دانشگاه وگرنه من باشم و برم آدم ببینم؟ اما هنا و سزار و النا و ماری سول و اریکا؛ معرکه ست گروه ما. هیچ گروهی به بی سر و صدایی و خرکاری ما نیست.از بیرون که ما رو ببینی ما آدمایی هستیم که دو نفرمون تو آفیس تا بعد از ظهر و بعدش تو کتابخونه و بعد کلاس و بعد باز کتابخونه هستیم فقط و تنها تفریحمون شده این که آخر هفته تولد المیرا باشه یا النا و ایوان. از هنا میگفتم. هنا دختر نازنین ینکی تبار مو بلند از کلرادو است. من را میخنداند و ترس و هیجانات بچگانه اش را دوست دارم شادم میکند. امروز هم پرزنتاسیون داشتم به اسپانیایی و البته زدم کانال دو به انگلیسی یعنی استاد با مهربونی قبول کرد که من از هرجا میتونم انگلیسی بگم و انقدر هنا برای من دست و انگشت و شست نشون داد که من فکر کردم اصلن یه استادم دارم درس میدم....بله...حالا از جمعه تا شنبه دعوته بیاد ...ذوق دارم خونه مو نشونش بدم. ببرم تو اتاق خواب مهمون...میخوایم براش بالش بخریم....برای زندگیم برنامه دارم زیاد زیاد زیاد....هوا یخ زده

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

ساحلی / پارک

این اولین یادداشت وبلاگی من از اتاق جدید است. اتاق جدید در طبقه ی همکف است و اگر روی صندلیم خودم را اهایپر اکستند کنم میتوانم دریا را ببینم. هوا سرد شده است. امروز کاپشن سیاهم را پوشیدم و شالی که همیشه دلم میخواست را پیچانده م دور گردنم. دیشب راننده ی قطار زن دیوانه ای بود. بلندگوی خراب قطار و راننده ی بد پیله از اولین ایستگاه تصمیم داشت یک به یک ایستگاهها را تا مقصد نام ببرد. فکر میکنم ایستگاه نسبتن آخر که ما باشیم موفق شد. لولا کنار من نشسته و روی تزش کار میکند موهایش در هم برهم است. جدول آنالیزش را میبینم ...درک میکنم اما واقعن خستگی صبحگاهی دارم...بروم شروع کنم ساعت از یازده و نیم گذشته.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ساحلی / خانه

حوصله ندارم. هوا سرد شده است. ما یک لحاف پشمالوی نیمه نازک خریدیم. خودم رو توش میپیچم... خواستم یک وقتی شهر و محله را بنویسم. امروز شد. محل ما خیلی آرام و نازک و یواش است. بلوک های منظم دارد با ساختمانهای آجر قرمز. خیابان های خونسرد با بقالی های بزرگ سوپر مارکت شده ی محل. چند روز است میوه فروش کدوحلوایی ها را چشم و ابرو کرده است چیده بیرون دکانش. اینها شب هالووین ندارند. نمیدانم شاید امریکاییت اینجا هم رسوخ میکند به محل نازک و لاغر ما. روبروی پنجره ی ما یک نیمکت نشسته است که من گاهی روحم از خودم جدا میشود و تنها روی نیمکت مینشیند و سالخورده ها و سگ ها را نگاه میکند و حامله ها را میشمارد. پشت خانه ی ما جنگل است. جنگل مرتب؛ نه جنگل ژولیده پولیده؛ من هنوز آنجا را از نزدیک ندیده ام اما باید آرام باشد. کوچه ی کناری یک بار رستوران دارد که محلی است. یک بار آنجا رفته ایم میخواهم بروم بنشینم لب بار و صاحب کافه و دخترش گپ بزنم اما زبان گپ زدن را بلد نیستم هنوز...امروز فهمیدم کف توالت دم در کف شور ندارد یعنی سوراخی که آب را تخلیه کند و این یعنی باید آب صرفه جویی شود و من باید تی بکشم...حوصله ام جا نمی آید...اینجا همه چیز خونسرد و نازک و آرام است...