۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یادداشتهای تک نفره

از درونم خروج میکند جنینی که دست و سر و پا دارد، چشمهایش خون-اشکه دارد، از  درونم...از میانم؛ در خون -اشکه اش غوطه ور ، از آن تغذیه کرده و از بطنم روان میشود غلیظ و سرخ...

از ریم به دخترک

سروت سر بلند، غرورت عکس زنانگی در آب؛ نرم و مواج...روحت سرکشت در جسم بی قرارت آشفته ...

دخترک

ریم

ریم عزیز
ترک خلقی میکنم که سالها بدوش کشیده ام. بسختی و به مرارت بار خوی خسته میگذارم.
هیئتی انسانی قطعه قطعه هایم را از سر کوه گرد هم آورده، در قطعه -قطعه های من چنگ من
نواخته میشود، تا من مجموع گردم و مجموع بنشینم خاطرم را گیسو گیسو شانه کنم و چله ام را گشوده.
ریم عزیز
جانم دامن دامن بر خود به گل نشسته، از خلق خسته، خسته باری را بزحمت برزمین میگذارم انگار کن که
بر زمین نهادن بارم زجرش افزون از کشیدن آن است...بار خاطر خسته ی قرنها...