۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بشنو تو این حکایت

تا جاییکه سواد من در ادبیات و علوم نقلی قد میدهد، " یار" ،در مفهوم عام به معنی همراه و همدل و هم هرچیزی است، در ادبیات شخصی من یار به همان معنی و نزدیکتر از آن در معنای " هم احساس" است، یعنی کسی که در احساس (در اینجا بالخص) عاشقانه با تو همراه(دو طرفه) است و با او همراهی و نه هیچ
منظور از درازه گویی و مفهوم پردازی و صغرا کبرا چیدن، همان باشد که دوست، همکار، گرمابه گلستان و دسته دیزی همه جا و منزلت و عزت خود را دارند و حتا به شدت و حتا از نوع روابط مرید- مرادی یا مراد-مرادی هستند، صحیح است و متین
اما در فرهنگ لغات لکاته ای، یار یعنی آن کس لکاته به وی مایل است و نه از هیچ نوع افلاطون و این دری وری هایی، بلکه از جنس همان که در بالا اشاره شد و از نوع کاملن دو طرفه
از این روست که لکاته ای که ما باشیم عاجزانه تمنا داریم روابط را دوستانه حفظ کنیم تا به گا نروند زیرا که ما به همانکس که مشتاق بودیم، هستیم و همچنان آنچنان به وی عشق میورزیم که کس دیگر به خاطر ما خطور نکند و کس یار ما نشود جز او

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

غربال

مدت زیادی میشه که سعی میکنم منصف و احترام گذارنده باشم،ادای آدمای بسیار بزرگوارو در بیارم، یه جور چندش آوری این پیامو برسونم که: من خیلی بخشنده هستم به روم نمیارم، این خیلی گنده، خیلی لجنه که انقدری این ادا رو درمیارم که دیگه رگ و پی های منم داد میزنن بهم میگن خفه شو دیگه! بعد دهنم وارد عمل میشه و راسا خودش خفه میشه و کاری نداره که قضاوت با کیه، خودش میدونه که باید تمومش کرد، یه جایی باید کثافت رو تموم کرد، یه جایی عوامانه باید پشت چشم نازک کرد و گفت: ایشششش...اما اینا جای دردناکش نیست، جایی که درد داره اینه که بیرحمانه شروع میشه این کوبیدن پایگاه، اینکه یه جایی گوشه ی کثیف مغزم میگه اونا همیشه برنده ن، اونا همیشه بچه زرنگن، اصلن اون رو با اون پایگاه با من چی کار؟تلاش مذبوحانه ی من برای منصف بودن، و مقاومت من و تعصب من
لا اقل انقدر صداقت دارم که بدونم دارم از کجا میسوزم و به کجا میخوام تیر اندازی کنم، هنوز انقدر مهربان هستم که اینطور مواقع سعی میکنم مواجه نشم، درسته که تو میگی من شخصی برخورد میکنم اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم، اونا همیشه برنده ن حتا وقتی نامزد ا.ن.ت.خ.ا.ب.ا.ت.ی. شون بازنده بشه، حتا وقتی کله گنده هاشون گیر بیفتن باز هم بازنده ماییم، تو بگو من شخصی برخورد میکنم اما متاسفم بگم تضاد آشتی ناپذیرمونه که بلاخره تو بغل یه دلارام آرام میندازه آدمو،بعد دیگه هر حرکت مخالفی تحقیر آمیز و دشمنانه میاد
نه! من آدم منصفی نیستم نشسته م آدما رو غربال میکنم و به هیچ جام نیست قضاوت بشم یا نشم، بچه زرنگا نباید دور و بر من باشن، حتا نباید دور تر از من دور من باشن، بچه زرنگا آزارنده و گزنده ن،

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

از ساعت بیست چهار امروز: لکاته جان، نه خسته!

خواستم از روی میز فنجان خالی را برندارم، تا ابد بماند و بمانم، خواستم کتابی را که باز روی زمین پای تخت گذاشته م تا خاک بخورد برندارم تا ابد، اتاق خاکستری بود و از بین درزهای پنجره بوی نا و سکون می آمد، بوی سفاهت ، روی زمین مهره ها زیر پا میشکنند، و آبی رنگ امید نیست ، آبی رنگ خودآزاری شد ، صبر همان تجسم خواری بود، خستگی بود، احساس بدبختی و مسخرگی و بازیچه و تعلیق بود، درد بود، اگر گوش بود و درد دل بود ، درب بود و دروازه ، درد دل را پس گرفتم و مهره ها را چیدم با دقت در صندوقچه ...عود روشن کرده بودم تا بوی سفاهت از فضا محو شود، تا تصویر معلق در فضا شکل بادباک پاره ی گیر افتاده در شاخه های درخت را نگیرد، بت شکسته ی بند زده شده را در قفسه پنهان کردم ، خود را تکاندم...بس بود مرا، من به تنهایی بها پرداختم،شرمم نمی آید اما بار رابه تنهایی کشیده م و وقتی امشب ساعت یک ساعت به جلو کشیده شود آه نمیکشم ، خطوط بلاهت را با آب گوارا شسته ام ، کوفته بودم، فراق را به تنهایی چله نشسته بودم،سوگواری را یگانه سوگواری کرده بودم، حس سرد دیوانگی و جنون بر شانه ام سنگینی میکرد ، فقط بار را بر زمین گذاشت ام