۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را*

انگار گوشه ی رینگ افتاده باشی نه نه....گوشه ی رینگ نه.
انگار جایی گوشه ی تهران چاقو در پهلوت فرو کرده باشند و رفته باشند و زخم دهن باز را پشت سر هم هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند هی چاقو بزنند...هی....چاقو....
انگار یک مشت محکم توی صورتت خورده باشد و پشت بندش مشت بزنند مشت بزنند مشت بزنند انقدر بزنند...مشت...که دیگر درد نکشی....
درد نمیکشم چیزی نمیکشم. غصه و دلتنگی و غربت نمیکشم فقط گوشه ی رینگ....گوشه ی تهران چاقو خورده....جایی مشت محکم خورده دارم هنوز هی چاقو و مشت و لگد میخورم و هیچ درد نمیکشم هیچ نمیکشم...درد نمیکنم جز آن کِرم لعنتی ترس که از هر گوشه ی تنم بیرون میزند کاری به جایی ندارم....می ترسم و درد نمیکشم...شاید خودش قدم بزرگی است.
* بیدل

۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

سیگارت را نصفه خاموش کن

سیگارت را نصفه خاموش کن.
همه چیز عوض شده است یا نشده است در واقع. من کمی از آن زن دیگرِ من جدا شده ام. اما فقط کمی. مدتهاست خشمی در سینه ام بالا می آید و فرو میرود. بنا داشتم بپردازم فقط به روزمره ی شغل و تجربیات و میان ـ کنش های ناب میان من و بیمارانم بپردازم و بنویسم...از بیمار مبتلا به الزایمر که روز تولدش گردنبندم را باز کردم به رسم هدیه و از شوق گریه کردن و فردا بخاطر نیاوردنش و اصرار روزانه ام برای یادآوری اینکه پزشک معالج مربوطه اش من هستم و صبوری باورناپذیر من در تعریف کردن و توضیح دادن شرایطش...بماند...بنا بود این گوشه ی مکتوب همان باشد و بس...و خشمم را آن گوشه کنارها بین دنده ها و مهره ها و شیارهای مغز خودم و بیمارانم در قفس کنم که کرده ام و امشب، شبی بود که اگر این من، آن منِ چند سال قبل بود با خشم و آنچه از گذشته و حالش می دانم شاید در کمتر از بیست دقیقه به آتش بکشم. همان او و" او " هایی که امروزشان برای من تجسم شکست و ضعف و عقب گرد است، اما نکشیدم و شاید روزی هم نیاید. نه آن که خشم نباشد و میل به نابودگریش نماند اما این روزها، ماهها، برای من هر لحظه نشانه ای است. همان نشانه ها جلوی راهم می نشینند و ساکتم می کنند و من به قدرت تخریب و کورکنندگی خشم خیره می شوم. چقدر کور بوده ام. از میان خطوط وبلاگ کسی که شاید پنج سال است نمی نویسد با خشم عبور میکردم که دیدم دیگر تمام شد. تمام تقلاهایی که میکند برای آنکه هیولای درونم را بیدار کند بیهوده است. بین خطوطش کلماتی را میخواندم که شش سال قبل نمیدیدم از خشم. امروز هم اگر چشمم افتاده بود به همان وبلاگخانه ای که کرکره شان را نیمه بسته گذاشته/ایم، برای جستجو و یافتن حقارت و ضعف هایش برای روز مبادا بود و ده دقیقه ی بعد دیدم حتا منتظر آن روز مبادا هم نیستم چرا که این دست و پا زدن هایش /هایشان و لگد کردن دم من همه از آن جانور ناقص الخلقه ی درونش/شان که خسته و کم زور است می آید. دیدم که نمیخواهم حتا تلاش کنم در بستن دهانش/دهانشان...اما این اتفاق و نشانه مثل هر اتفاق و نشانه ای فقط قابل تعمیم به او بود. هنوز تک انگشت شمار هستند دیگرانی که منِ امروز و دیروز شاید فکری به حالِ حال جانورناقص الخلقه ی درونشان میکردم؛ مثلا جانور بیچاره را با یک تیر در شقیقه خلاص میکردم. اما من خسته ام...دستها بالا! تنها کاری که از من برمی آید این است که با بیشترین سرعت مجاز در خلاف جهت بِدَوم. من باشم و عطای یک قلقلک خوشگذرانه ی انتقامجویانه را به لقای خستگی ذهنی بعد از درگیری با موجود فضایی از کره ای دیگر ببخشم، این یکی دیگر یک منِ جدید است. من پیر خسته که موهایم را گاهی نگاه میکنم و بی خیال و لاابالی سفیدتارهایش را هم میزنم تا نبینم. ایکاش او و او و آن دیگرانی که حتم دارم گاهی نگاهی به سفیدی موهایشان میندازند و رنگ میکنند می فهمیدند که بعد از دوسال جنگیدن و فتح تپه ای ـ نه آن چندان هم بلند ـ دیگر تن به درگیری های خیابانی نمیدهم و این عربده کشی ها را هم میگذارم به حساب شکست های پشت سرهم سال به سال آن ها اگرچه شکست هایی که بی جنگیدن و بی دست و پا زدن کسب کرده اند و بی خبر از همه جا مدال و سردوشی کرده اند.
القصه که گاهی فکر میکنم ایکاش آنقدر سیلویا پلات و آنقدر سوزان سانتاگ و آنقدر ویرجینیا وولف بودم که روزی روی کاغذ شروع میکردم/میکردند از شرح زندگیم: من ؛ ا. آ در سال هزاروسیصد و شصت و یک خورشیدی بیست و پنج مهرماه در شهرتهران در بیمارستان امام خمینی به دست یک دستیار زنان زایمان و یک ماما زیر ترس محتسب دهه ی شصت از مادرم متولد شدم....

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

گردانده ام به ذوق خزان صدهزار رنگ*

گاهی به ناله گه به تپش.*
هیچ چیز بیشتر از سه روز مرخصی عصبیم نمیکند. اگر راهی خانه هستم مال این است که نصف بیچاره ی همزبان ـ خواهیم دیگر سرریز شده است. من چند روز بیشتر ایران نبودم آنهم از خانه به مسجد و به خانه و مردمی که نمیشناسم. ازقضا من این بار عین عزادارها بودم در میان جمع، گریه ها را کردم، سیاه ها را پوشیدم و آبروی مرحوم را حفظ کردم. حالا هم که برمیگردم انتظار می رود بنشینم بیایند خدمتم. من چه؟ من شبها خواب سونوگرافی عروق گردن و جمجمه میبینم دم صبح میبینم یک زن سی و نه سانتی متری  با ابروهای سیاه زشت پشت سرم ایستاده و گریه میکند و از دهانش صدای گریه نه، صدای زوزه ی سگ زخم بیرون می آید. شب قبلترش هم خواب میبینم بچه های کف خیابان به خواهرم سنگ میزنند و من بی اختیاری مدفوع دارم.  در این پروس عجیب نمیدانم چرا نمیشود دلم صاف با مملکت. اگرچه مردم را دوست دارم. مردم همه جا خوبند. مردمان در لباس بیمار، همراه بیمار، همکار....من نشستم روی ترسهایم

* بیدل