مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
نخواستنت گناه بود. نخواستن کسی که اینچنین بی محابا خوب است و بی بدیل خواستنی گناهی بود نابخشودنی. کسی که راه رفتنش دلم را چنان میلرزاند که دستانم مجبور باشند به چیزی چنگ بزنند تا زانوانم سر پا نگه م دارند. این دل لعنتی، این دل لرزان که صبح با تپیدنش برای تو بیدارم میکرد. نخواستنت گناهی بود به بزرگی گناه حوّا، وقت گاز زدن میوه ی ممنوعهی بهشتی پروردگار. نخواستن تو ی خواستنی. حالا من، گناهکارترین گناهکارانم. عالم، محکمه ی من است که درختانش، زمینش، کوههایش، آسمانش، ابرهایش، شهرهایش، خیابانهایش و مردمانش راست قامت ایستادهاند به محکوم کردنم. به "چه کردی؟" گفتن. اما نخواستم. تو را نخواستم، نه که بد باشی، نه که عاشقت نباشم، نه که نفسم بسته نباشد به نفست. نخواستم، که راحت شویم، که آرام شویم، که نفس بکشیم، نفس بکشم، بی تو، اما برای تو. تو -که هنوز- همه ی همه ی همه ی جانِ منی.
۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سهشنبه
دری که باز ماند، برای که؟
دری برای زدن وجود ندارد. یعنی من دیگر پشت آن درها نیستم.
۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه
باز نشر از همین وبلاگ. مرداد همین سال
خود گویم و خود گریم.
به خودت میایی میبینی بازی ات می دهند به کثیف ترین شکل. دو سال می شود که تنها هم صحبتم خودم هستم. اگر امانم بدهد دنیا، می روم و با دست های خودم به وحشیانه ترین شکل میکشمش. باز خواب قتل میبینم. من قاتلی خونسردم و می کشم اما از خواب حتا نمی پرم. سر صلح ندارم دیگر سر جنگ دارم.
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)