۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

هزار باده ی ناخورده در رگ تاک....

به رامک
امروز چندین بار قصد کردم برایت بنویسم نشد. نمی توانم بنویسم دیگر. از کلمه ها هم عاجزم. آمدم بنویسم آخرین سنگر هم فروریخت کاش کسی این بار سیمانی که بردوش می کشم ببیند، دیدم نباید بنویسم. انسان مگر چقدر می تواند به کلمات تمسک بجوید؟  این شد که ننوشتم و صبر کردم تا شایدم دیدار ها دلمان را تازه کند. می کند؟ اصلا دلمان تازه می شود؟ اگر بنویسم ما را به سخت جانی خود....کلیشه است؟ به درک باشد. دیگر نه از غصه ها و از خنده های نداشته ام نمی نویسم. هیچ کجا.
تا دیدار
همه ی یادداشتهایم را پاک میکنم یکی یکی. اشتباه مرگ بار این است که همیشه این بار مثل گذشته نیست درجایی که آدم ها و مکان مدام تکرار می شوند و از بشر تنها تر، همان تنهاییش است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به پرنده ای که قلبش را....

بغضم با بغض رامک ترکید. بغضش را زدم به سینه و ناخن به صورت کشیدم که آفتاب برآید نیامد*
طوری پراکنده ایم در جهان که جز کلمات هیچ چیز نداریم. بار دیگر که زاده شوم شاید صندوقچه ی کهنه ی خانه ی پدربزرگم شدم. بلا استفاده و آرام و پر راز.

*براهنی