۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

در خدمت و خیانت مهاجرت برایتان این را بگویم که آدمیزاد از هم پاشیده می شود. همه چیز معنایش در بستر مکان دیگر تغییر میکند. آن خود ِ انسان دستخوش دگرگونی های متناقضی میشود.
برای تو مثالی بیاورم از تجارب شخص خودم. حتمن بخاطر داری وقت عزیمت به بندر چگونه بودم اگر بخاطر نداری به خاطرت میاورم که سعی میکردم زندگیی بسازم که نشد. از همه چیز بدتر در آن هجرت و به گمانم هجرت های آینده یافتن هم دم است. آنقدر انسان دچار استیصال می شود که با هر آشغالی ـ حتا به ضرورت خانوادگی ـ می بنوشد. من که مرامم نوشیدن با هرکس نبوده است بارها با کراهت کرده ام آن را. اگر هم مانند من خوشوقت باشی دوستانی از جامعه ی مقصد پیدا میکنی اما تو چگونه می توانی برایشان بخوانی که نجات دهنده در گور خفته است؟ بله به همین دم دستی و آسانی. تو می دانی که زبان، کار من است. از تنها چیزی که نمیترسم زبان است و از بیشترین چیزی که ناتوانم در هجرت حرف از خودِ از هم پاشیده ی عزیمت کرده ام است. اما وقت رفتن است...تجربه ی من ثابت کرده است که هرگز تن به حقارت با هم نشینی با پَست ها ندهی حتا به قیمت باختن زبان جانت. از تو میخواهم به جان آن درخت چناری که بریده اند برایم گردنبندی بیاوری که بر آن وردی یا دعایی یا شعری از زبانت بخوانی و برگردنم بیندازی و آرزو کنی این بار جان سالم در ببرم و موفق شوم. مادرم را که دیده ای. چشمش به راه موفقیت من است. خسته ام از دست به تلاش بی حاصل زدن. عجولم و جانم فلج است.
از تو چه پنهان در مهاجرت اول من بر زبان خود افزودم و در تنهایی بسیاری اشعار و کتاب خواندم و بسیار آموختم.
ماریا اسکلودوسکا یا ماری کوری وقتی به سوربون رفت در پاریس از شدت فقر جز یک عدد توت فرنگی نداشت بخورد و از حال می رود و خواهرش پیدایش میکند. میخواهم به تو بگویم در ذهن کودک آسیب پذیر من همه چیز ممکن است و این خطرناک است و مرا به کارهایی می راند که نباید یا نشاید. اولگا ایوانویچ عزیز از جهان وطنی و از دلتنگی برای وطن هردو خسته شده ام. دلم تنگ نیست فقط خسته ام. خسته ام کرده اند؛ شکنجه و آزارم داده اند و نیمه جانم را رها کرده اند به حال خودم کنار جاده. منم و آن چمدانی که گفتم و مرد مسلح درون چمدان. از مرگ حرف نزنیم؟ مرگ تنها چیزیست که حقیقی است.
باید بروم. می روم اما حواسم به بادی که زیر شال زیبای شما در موهایتان میپیچید در هوای دربند و صبحانه ی دونفره ی مان است.  حواسم به روز اولی در گالری دیدمتان است. حواسم هست که شما و من تاریخ پیچیده ای داشته ایم که رفیقانه ساخته ایم و تو دخترک پدرت، خانه ی شمعدانی را رها نمیکنی و دیگر نمیخواهم بخواهم که رها کنی. میخواهم بمانی چشم به راه من که وقتی شمع دانی هایت گل داد بیایم. یا وقت بهار با هم زیر پشه بند شما بخوابیم.
هیچ حسرتی ندارم جز بردن شما چند نفر. حسرتی ندارم جز دور بودن راه شما در این مدت و بهره نبردن از حضور نوازشگرتان
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

برای دیدن شما روزشماری میکنم. این روزها بیماری بی خوابی ام عود کرده است و شما با آن آشنا هستید. دلم به رفتن نیست اما پایم من را می کشاند. باید بروم. دلم برای دو زن در بندر تنگ شده است. دلم میخواهد در آغوششان بگیرم انگار که این آخرین بار باشد. اولگا ایوانویچ عزیزم دلم میخواهد این بار همه چیز آخرین بار باشد. میدانید چه می گویم؟ میخواهم بعد از این بار دیگر هیچ باری نباشد برای سعی کردن و بلند شدن. به زور خودم را بلند کرده ام. برای خودم چیزی دست و پا کرده ام در غرب حتا آدمهایی هم این بار نمیخواهم مثل هجرت قبلی پر از درد باشم. هیچ کس حق ندارد درد را به من تزریق کند. دیگر اجازه نمیدهم من را بکشند. یک بار کشتند. از من که کشتن بر نمی آید دست کم میتوانم نگذارم بکشندم. آنها را می گویم. آنها که زندگیشان را با رندی برده بودند و من همان ابله میانشان بودم. ابلهی با موهای بلند و خنده های تسلیم. تسلیم شدن یک بیماریست عزیز من. شما که جوان تر هستید تسلیم نشوید. نگذارید زندگی بر گُرده ی شما بنشیند. شما میدانید چرا من احساس میکنم لورا هستم؟ لورای باغ وحش شیشه ای را میگویم. با هیچ مختصاتی از من جور نیست اما امروز لورا هستم. بیایید و به من قول بدهید که روزی یک گوشه ی این دنیا به ما می پیوندید و همانجا من خرمن موهایتان را که جو گندمی شده میبافم و بی حرف زندگی میکنیم
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

به سر شد به جدمان قسم که به سر آمد

عزیز من
ده سال گذشته است از آن روزی که من در حیاط بیمارستان دی مبهوت رو به خیابان بودم. کجا بودی؟
از آن ده سال هر سال یک بار جانم گداخت و از خیابان ولیعصر توانیر عبور کردم و زهراب فرو دادم. کجا بودی؟
دور چرا برویم؟ از انحطاط من پرسیدی آن روزهای بندر؟ نپرسیدی از آن روزی که روی پله ای نشستم و سرم روی کیفم های های میکردم. عمر آن دوستی از نه سالگی تا سی و یک سالگی نیست. من تو را از اولین سالگرد مرگ بچه دیگر نمیشناسم. تلفن های گاه و بیگاهت هم دیگر تحت تاثیرم قرار نمیدهد و از بی پاسخ گذاشتنشان نه ابایی دارم و نه وجدانی که درد بگیرد. دوست ندارم جایی تکرار کنی که ما بیست و یک سال دوست بوده ایم چرا که من بیست و یک سال دوست نبوده ام با تو. نه سال است که از تو برای من یک تولد بیست و هشت آبان مانده است و از تولد من بیست و پنجم مهرماه. میگویی کینه ام؟ درست میگویی. من برنمیگردم. نه به تو و نه به دیگرانی که رها کرده ام. صدای گریه ی من را تو نشنیدی صدای همدردی تصنعی تو حالم را دگرگون میکند. کاش از تلفن های گاه به گاهت دست برداری و بگذاری زندگیم را بکنم. هجرتم را دوباره از سر بگیرم و دیگر تلفنی رد و بدل نکنیم.
کلیشه های تکراری را نوشتن خسته کننده است. روابط عمرشان را میکنند. یا یک احمقی در این میان پیشگام می شود و به زبان می آورد یا یک باهوش تری ماهرانه صرفن با سکوت عبور میکند. من گاهی حماقت کرده ام گاهی مهارت ورزیده ام در هر رو بازگشتی ندارم. تمام شده ای. به زندگی حقیر روزمره ات فکر کن به کلاس هایی که می روی و موهایت که بوی پیاز داغ میگیرند و با چای داغ خدمت همسرت میرسی. من حتا عکس های آن سفر را گم کرده ام. نه به عمد بلکه سهل انگاری. می بینی؟ شامل مرور زمان و سهل انگاری شده ای. کجا بودی؟ دست از تماس بردار و دست صادقانه ای بده و خداحافظی شرافتمندانه ای بکن.