۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

برای دیدن شما روزشماری میکنم. این روزها بیماری بی خوابی ام عود کرده است و شما با آن آشنا هستید. دلم به رفتن نیست اما پایم من را می کشاند. باید بروم. دلم برای دو زن در بندر تنگ شده است. دلم میخواهد در آغوششان بگیرم انگار که این آخرین بار باشد. اولگا ایوانویچ عزیزم دلم میخواهد این بار همه چیز آخرین بار باشد. میدانید چه می گویم؟ میخواهم بعد از این بار دیگر هیچ باری نباشد برای سعی کردن و بلند شدن. به زور خودم را بلند کرده ام. برای خودم چیزی دست و پا کرده ام در غرب حتا آدمهایی هم این بار نمیخواهم مثل هجرت قبلی پر از درد باشم. هیچ کس حق ندارد درد را به من تزریق کند. دیگر اجازه نمیدهم من را بکشند. یک بار کشتند. از من که کشتن بر نمی آید دست کم میتوانم نگذارم بکشندم. آنها را می گویم. آنها که زندگیشان را با رندی برده بودند و من همان ابله میانشان بودم. ابلهی با موهای بلند و خنده های تسلیم. تسلیم شدن یک بیماریست عزیز من. شما که جوان تر هستید تسلیم نشوید. نگذارید زندگی بر گُرده ی شما بنشیند. شما میدانید چرا من احساس میکنم لورا هستم؟ لورای باغ وحش شیشه ای را میگویم. با هیچ مختصاتی از من جور نیست اما امروز لورا هستم. بیایید و به من قول بدهید که روزی یک گوشه ی این دنیا به ما می پیوندید و همانجا من خرمن موهایتان را که جو گندمی شده میبافم و بی حرف زندگی میکنیم
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

به سر شد به جدمان قسم که به سر آمد

عزیز من
ده سال گذشته است از آن روزی که من در حیاط بیمارستان دی مبهوت رو به خیابان بودم. کجا بودی؟
از آن ده سال هر سال یک بار جانم گداخت و از خیابان ولیعصر توانیر عبور کردم و زهراب فرو دادم. کجا بودی؟
دور چرا برویم؟ از انحطاط من پرسیدی آن روزهای بندر؟ نپرسیدی از آن روزی که روی پله ای نشستم و سرم روی کیفم های های میکردم. عمر آن دوستی از نه سالگی تا سی و یک سالگی نیست. من تو را از اولین سالگرد مرگ بچه دیگر نمیشناسم. تلفن های گاه و بیگاهت هم دیگر تحت تاثیرم قرار نمیدهد و از بی پاسخ گذاشتنشان نه ابایی دارم و نه وجدانی که درد بگیرد. دوست ندارم جایی تکرار کنی که ما بیست و یک سال دوست بوده ایم چرا که من بیست و یک سال دوست نبوده ام با تو. نه سال است که از تو برای من یک تولد بیست و هشت آبان مانده است و از تولد من بیست و پنجم مهرماه. میگویی کینه ام؟ درست میگویی. من برنمیگردم. نه به تو و نه به دیگرانی که رها کرده ام. صدای گریه ی من را تو نشنیدی صدای همدردی تصنعی تو حالم را دگرگون میکند. کاش از تلفن های گاه به گاهت دست برداری و بگذاری زندگیم را بکنم. هجرتم را دوباره از سر بگیرم و دیگر تلفنی رد و بدل نکنیم.
کلیشه های تکراری را نوشتن خسته کننده است. روابط عمرشان را میکنند. یا یک احمقی در این میان پیشگام می شود و به زبان می آورد یا یک باهوش تری ماهرانه صرفن با سکوت عبور میکند. من گاهی حماقت کرده ام گاهی مهارت ورزیده ام در هر رو بازگشتی ندارم. تمام شده ای. به زندگی حقیر روزمره ات فکر کن به کلاس هایی که می روی و موهایت که بوی پیاز داغ میگیرند و با چای داغ خدمت همسرت میرسی. من حتا عکس های آن سفر را گم کرده ام. نه به عمد بلکه سهل انگاری. می بینی؟ شامل مرور زمان و سهل انگاری شده ای. کجا بودی؟ دست از تماس بردار و دست صادقانه ای بده و خداحافظی شرافتمندانه ای بکن.

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

Herاین یک نقد نیست

چرا این فیلم را خوش نداشتم؟
فیلم هِر فیلم خوش ساختی بود با میزانسن های مناسب حال من و رنگ های مناسب حال سناریو و موسیقی هم. اما این فیلم به شدت مرا پس زد. علتش هم بعد ها فهمیدم چقدر این علت شخصی است.حقیقتن چون انسان فیلم شناسی نیستم و از آن دسته پزشکانی هم نیستم که به صحرای کربلا زده باشم و خود را منتقد بخوانم ایده ای ندارم که چرا اسپایک جونز این فیلم را ساخته و کاری هم به نقد و این حرف ها ندارم.
این فیلم نه، اما ثیودور (تئودور) ـ خواکین فونیکس ـ شخصیت اول مرد ـ انسان تنها و نمونه ی یک بازنده ی تمام عیار است برای من که از رابطه ای شکست خورده بیرون آمده و جز با بازی های جدیدی که شاید عمر ما هم به آن قد بدهد و سیستم عاملش و کامپیوترش چیزی ندارد. مرد رقت انگیزی که حتا وارد شدن به رابطه ای حقیقی را هم گند میزند و باز میگردد به سمنتا معشوقی که وجود ندارد سیستم عاملی که صدایش زن زیبایی را به ما القا میکند (اسکارلت جوهانسون). صبح هایش را با او شروع میکند در راه با او صحبت میکند و ایمیل هایش را با او میخواند/نمیخواند و در نهایت حتا او را با خود به جمع دوستانه ای میبرد. آدمی که از یک رابطه ی حقیقی باخته و وارد یک دِیت حقیقی شده و آن را نیز خراب کرده و به منزل رفته به آغوش معشوق هیچش.
از این فیلم بیزار شدم چرا که از تیودور و زندگی رقت بارش که تمام مدت آن پشت کامپیوتر یا آن گجت کوچکی که صدای سمانتا از درون آن بیرون می آید خلاصه میشود. با صدای او خودارضایی میکند و با صدای او میخوابد. حتا به تلاش مذبوحانه ی سمنتا برای جسمانی شدن رابطه هم تن نمیدهد. انسان زندگی مجازی. انسان دور از عمل، انسان کوچک، حقیر و ضعیفی که نفرت مرا بر می انگیزد وقتی آنگونه که صدای سمنتا را روزی نمی شنود حالش بهم میریزد و در خیابان، ایستگاه، اسانسور (اگر خاطرم باشد) دیوانه وار بدنبال سمنتا است و در نهایت هم شاهدیم که سمنتا جایش را به سیستم عامل دیگری ارتقا میدهد و محو میشود.
شاید اسپایک جونز هم قصد داشته تنهایی رقت بار انسانی که از  جمع های انسانی و زندگی اجتماعی با همه ی سختی هایش، پر است از انسانیت ملموس، را نشان دهد. هرچه که بود مرا به یاد این انداخت که چقدر از انسانهای بی عمل، انسانهای پشت کامپیوتر و انسانهای دور از مردم گریزان بودم. وقتی برگشتم ایران فهمیدم، و وقتی از تونل صدر (نیایش) یا هر اسم دیگری که دارد عبور میکردم میدیدم من میرانم و در کنارم انسانهای دیگری هم هستند که می رانند و گاهی تفی هم می اندازند کف خیابان یا متلکی روانه ی من می کنند. حداقل از آن وضعیت تیودور جدا شده بودم. دیگر به آن لپ تاپ نازک وظریفم نچسبیده بودم به انتظار یک چراغ سبز روشن و یک سلام. چراغ های شهر را نگاه میکردم و تمام محله ها خاطراتم بودند و دیگر خاطرات بدی را مغزم بخاطر نمی آورد. حتا از یوسف آباد هم نفرت نداشتم. در عوض مدام با خودم تکرار میکردم دیگر برنمیگردم تیودور باشم و در انتظار صبح بخیر سمنتا یا شب بخیر او پشت میز، گجت در دست و زندگی در میان ابزار و ادوات مجازی.
از آن طرف از تمام تیودورهای بیچاره ی بند به سمنتاهای نامریی، یا در مقیاس زندگی ما بند به کامنت ها و عکس ها، اینستاگرام ها و وایبرها و آغوشهایی که از علایم کی بورد و بوسه هایی که در ستاره ها خلاصه میشوند بیزارم. در آخر این یادداشت بر این عقیده ام که این فیلم نبود که من را منزجر کرد چه بسا که فیل آنقدر خوش ساخت بود که بخاطرم آورد این گونه تیودورها چقدر من را خسته و مشمئز میکنند و بازی های خوب، میزانسن خوب، رنگ و نور عالی همه ی آنها من را به یاد کسی انداختند که نمیخواستم باشم و نمیخواستمش داشته باشم.