۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

بارسلون را سراسر مه (گه) گرفته ست


عزیزم اولگا ایوانویچ

وجدان را فراموش کنید وجدان و قول زندگیتان را جهنم میکند. همین من مدتی ست دلم میخواهد برایتان نامه ای اینجا بنویسم و هرچه که بر سرم آورده اند را سر و کوی برزن جار بزنم اما ظاهرن این لباس انسان پایبند به قول و اخلاق و به همه بدهکار به تن من بسیار برازنده است و همیشه احساس گناه سایه ی هم قد من حتا بلندتر از من است.
شاید هم روزی بخت از آنها روی بگرداند و من دست از نام رفیق با معرفت و انسان مورد وثوق بشویم و از روی توالی زمانی تمامی حوادث را با حواشی و آن دفتر نحس که عکس پرنده و گل و میوه داشت بنویسم. شاید تر که نفرت از گریبان من دست کشید و من زندگیم را بدون آنها ادامه دادم. در هردو صورت همچنان من با ورود به آن زندگی مطلقن هیچ چیز بدست نیاوردم که هیچ همه ی داشته هایم را و اتکا بنفسم را باختم و این بازی که همیشه یک سر برد و یک سر باخت دارد برای من باخت مطلق بود. احساس باخت و خسران شبها که میخوابم در کسوت کابوس به سراغم میایند یا روزها در کسوت دل دردهای بی دلیل در جانم میپیچند. هیچ وقت نفرت اینطور زندگیم را فلج نکرده بود. دو حالت حداقل متصور هستم برای خاتمه ش. یا رضایتم جلب شود که نمی شود یا دندان های زهرآگینم را فرو کنم که تا نکنم آرامش پیدا نخواهم کرد.
پ.ن: زن ها نامه داده اند و گفته اند آن چند روزی را که به بندر می روم در بندر هستم. می روم و پنج روزم را با آنها میگذرانم تا چشمم از هرچه از آن متنفرم آسوده باشد
 برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

Captain oh Captain

چه بسیار آدم و سلبریتی که می میرن و یا کشته میشن یا خودکشی می کنن. اما رابین ویلیامز نماد افسردگی و خودکشی بود. نگارنده برای ثبت در تاریخ این را مینویسد.

به گریه مگر غم رود زمیان/من که چاره ندارم

۱) مادرم با هم دوره ای های دانشکده ی حقوقش دوره های قانون مدنی خوانی دارند. هر هفته که میرسد خانه میپرسم کلاست چطور بود؟
۲) اگر پزشکی خوانده باشی باید نافت را با امتحان و درس و استرس چهارم دبستان بسته باشند. از مادرم میپرسم که حالا که اینها را میخوانید آیا دوره هم میکنید؟
۳) من در دوران تحصیل اکادمیک مدرسه ی پزشکی دانشجوی ساعی و درسخوانی نبوده ام اما تجربه ی دوران و زندگی اکادمیک دوم به من یک مرض جدید تحمیل کرد. آیا دوره میکنید؟
۴) در تصمیم گیری زندگی فلج شده ام. در دوران دبیرستان استرس با من بیگانه بود و من هم با او. از دوران انترنی به بعد یک مار زشت زهرناک در جانم خانه کرد آن هم اضطراب و وسواس فکری بود.
۵) زندگی لعنتی این چند سال اخیر هم چیزی جز اضطراب به بار نیاورد. نه آنکه قصد تخریب آن را داشته باشم. این هم تجربه ای بود که برای من تلخ و پرهزینه بود. برای دیگران حتمن نه.
۶) همان زندگی بالایی من را بدبخت بی تصمیمی کرد. این روزها مدام فکر میکنم آیا شهر درستی را انتخاب کرده ام؟ کشور درستی؟ چقدر من قابل هستم برای این رشته؟ اصلن موفق میشوم؟ به ریسک رفتنش می ارزد؟ ماندن من را مستهلک میکند یا سیاه نمایی میکنم؟
*** سعی میکنم مقصر یابی نکنم. سعی میکنم خودم مقصر تمام داستان باشم اگر مقصری هم باشد مغز مدام آنالیزگر من باشد.
القصه عزیزان من! اگر خبطی کردید آمادگی آن را داشته باشید که آن خبط تمام تصمیم گیری های آینده ی شما را و حتا یک خرید سر کوچه ی شما را تحت تاثیر وسواس قرار میدهد و از خواب و خوراک میفتید. تا کی برسد که شما تصمیم درست و محکم بگیرید که برای آن هم ضمانتی نیست تویش زرد از آب در آید برای ما که قهوه ای شد.
ای کاش من این دوره ی پر تنش را بگذرانم آن وقت در همین وبلاگ تمام راهها و موفقیت های بالقوه ی خودم را شرح میدهم یک به یک وگرنه بازهم اینجا تاریک خانه ی نمور یک پزشک است که دست از وبلاگش برنمیدارد