۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

My dearest

عزیز من
از حسرت های زندگی من این است که شما فارسی نمیدانید و من هم نمیدانم چگونه حالم را در زبان شما جا بدهم. از طرف دیگر اقتدار شما اجازه نمیدهد از فکرهایی که در سرم خانه کرده ام بنویسم. اگر من هم نویسنده ی بنامی بودم شاید کتابی مینوشتم: یادداشت های یک دیوانه و تمام نقشه هایم را شرح میدادم بعد هم همه ی ما از حضور نحس من خلاص می شدیم. راه های بسیاری در سر دارم. یک به یک را تا آخر رفته ام و دیگر نگران مادرم نیستم. مادرم یک بار تحمل کرده است بار دوم درک میکند. ایکاش در زبان شما میشد نوشت که زندگیی که من میکنم یک بار است بر دوشم و بالاخره خودم با دست های خودم زمین میگذارمش.
ای کاش پیش از هر اتفاقی که میفتد شما را میدیدم و با هم از ته دل میخندیدیم به کک و مک های زیبای صورت شما و موهای بلند من در باد.
نینوچکا آخر سفر

خانه ات بر جا نیست

گالیا هرچه بود اهل وفا نبود.....

به نقل از سایه از کتاب پیرپرنیان اندیش

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

کارم از خنده رد کرده است کلن

مگر میشوند نخندگریید؟ بارها گفته بودم متنفرم از اینکه از من زودتر بخوابند. دوست ندارم تنها بمانم وقتی میخوابید.
مادرم امشب تا ساعت سه بیدار مانده بود که به اتاق من شیبخون بزند که به خیالش من احساس امنیت کنم. وقتی میخواست بخوابد گفت خوشم میاید وقتی میخوابم صدای نفس کشیدن بیدارت می آید.
انگار همه بسیج شده اند چهار پنج است که من را میانه ی راه خواب رها کنند.