۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

باشد که شما کی این نامه را باز کنید. سرماخوردگی و استخوان دردم رفع شده است. اما بی خوابی امانم را بریده چهل و هشت ساعت است که نخوابیده ام. هم اکنون صبح شده است. میدانسته اید در باغ همسایه طوطی و بلبل داریم؟ از خروسخوان شروع کرده اند. نمیدانم دارو بخورم یا درمانم را به امان حضرت مارکس حواله کنم.
دلم بسیار هوای این داشت که با هم به استانبول سفر میکردیم. حقیقت این است که دیگر امیدی ندارم. نه به سفر به آنجا و نه جای دیگری. احساس میکنم بازگشتم محکموممان کرده به ماندگاری و من متنفرم از ماندگاری. میدانید که روزی چندین ساعت کار میکنم اما به جایی راه نمیبرم. به آن جاده های بی بدیل و لذت پیمودن و غروب استانبول حتا وقتی فکر میکنم مایوس تر میشوم. به من وعده ی روزهای بهتر ندهید بگمانم این روزها هورمونهایم آماده اند که مخالفت کنند و درون من همیشه و همواره زنی عجول و ایده آل پرست نشسته است که دیگر طاقت ندارد.
نینوچکا مرغ در سفر

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

ضدخاطرات

بهار که میشد ما را بزور میبرد ساری. خانه ی مادر و برادرش آنجا بود. من که نه، مادرم دوست نداشت. من کیف میکردم. از آپارتمان رها میشدم میرفتم حیاط گل کاغذی ها و بوی بهارنارنج و درختان پرتقالی که هرکدام به اسم یک نوه بود. سر خیابان سینما سپهر بود. یک بار هم نرفتیم سینما. از پسرهای کوچه شان متنفر بودم. عاشق بازی کردن در اتاق مهمان و روی پله ی جلوی در زیر گل کاغذی ها بودم. شیر آبی که قد کشیده بود روی سکو که ظرف میشستند. بوی روغن سرخ کردنی بادمجان خورش در سرم است. روزهای سیاه مادرم بودند. برای من؟ صرفن خاطرات دلتنگی و بدآموزی! آرزو داشتم سر تراس بخوابم اما مادرم من را از خودش جدا نمیکرد. صبحها بوی چای و صدای نعلبکی میامد. بعد با مادرم میرفتم بازار روز بعد خیابان فرهنگ. شاید هم شهرداری بود. جایی اتوبوس کانون پرورشی بود که کتاب های کودک میفروخت میرفتیم برای من و دخترعمو و پسرعمویم هم مادر کتاب میخرید بعد لباس فروشی تپلی. لباسهایش را مادرم میپسندید برای من هرچه میخرید برای دخترعمویم هم میخرید. بعد ناهار در خیابان فرهنگ میخوردیم. این ساری فقط یک خیابان فرهنگ دارد؟ عصر که میشد میرفتیم خانه ی عمو. عمو یعنی عموی پدرم. آنجا را خوش تر داشتیم من و مادرم. مهربان بودند. اگر شانس میاوردیم عیدها کرسی هم بود. باغ هم بود. روبروی درب خانه ی عمو باغ بود. با نوه عموی پدرم هم سال بودیم. میرفتیم باغ بازی میکردیم وانمود میکردیم در جنگل گم شدیم. خانه میساختیم. گزنه پای لاغرویم را میزد. شب شام مفصل در اتاق مهمان پهن میکردند سبزی قرمه. سفره از این سر به آن سر. فخرالدین و مهران هم یالقوز بودند میامدند. شاید هم آن روزها به دخترعموهای مجرد پدرم چشم داشتند. بعد عرق میخوردند و آواز. شب میان عطر بهارنارنج از کوچه های تنگ پیاده برمیگشتیم از کنار کانال میرفتیم منزل مادربزرگم. رختخواب های نمناک و خنک. تنش مادرم و بی خیالی من.

نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را*

بی حوصلگی دور پاهایم، موهایم میپیچد و طاقتم تمام. هنوز چمدان به دست هستم که تنهایی محتوم تعقیبم میکند. سربرنمیگردانم نگاهش کنم اما آنجاست از پس سرم صدای پایش. نفسش پشت گردنم مور مورم میشود. دلخوشی این روزهایم را زندانی میکند و کلیدش را به گردنش می آویزد و پایان مقدر را به رخم میکشد. انگار که نداسته باشم
* بیدل