۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

به : هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

یک پیغام داد گفتم که سالگرد عزاداری مان است. نوشت باشد اما خودت را نخراش. نوشت اما صدایش را می شنیدم و خواندم.
سه سال پیش روی زمین سرد اتاق خانه ی زرگنده نشسته بودم تلفن بدست. گفتم خراشیده ام. صدایش صدایم کرد...دیر شده بود خراشیده بودم. ای کاش همان سه سال پیش همه ام را میخراشیدم اما امروزم، امروز نبود.
پرسیدی زمان باز کردن چمدانهایمان کی میرسد؟
عزیز من!
کسی که با چمدان آمده باشد هیچ وقت زمان چمدان باز کردنش نمیرسد. زن، اگر زن باشد یک تنه، یک جان می آید تمام قد و بی چمدان. حال که با چمدان آمده ایم رفتنمان، رفتن است. این دست است که به چمدان است نه چمدان به دست.
برای تو آرزویم روزیست که دستت همان گلهایی باشد که دست شخصیتهای نقاشی های مورد علاقه مان است، یکی تو باشی و یکی تن تو بی چمدان با دامنت پر از پروانه های یاسی رنگ
علی دفتر، سأجمعُ کلَّ تاریخي (30)

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

هجدهم فوریه ی دوهزاروچهارده میلادی

رفیق نبود.  دستم را که دراز کردم نفهمیدم. از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. استقبالش رفته بودم تنش از بی رفاقتی داغ بود. دستم را گرفت دست مُرده بود. گفتم بخودم که به شرط رفاقت می روم جز رفاقت هم در سرم نبود اما نبود. حرف میزد میگزید نهیبم زدم که که نمیگَزَد این. زن اما از من نبود، نمی شناخت اما شمشیر آخته بسته بود. گفتم بخودم که رفتن به شرط رفاقت گویا که شرطش رفاقت نبود. میترسید؟ گمان کردم میترسد به کوشش آرام کردنش نشستم اما در آتش بود و گفتند این حسادتست گفتم که نه من رامش میکنم. گفتم که من زن ها را بلدم. من می نوازم دلش را...اما...نوازشم را تملق گرفت و آتش میزد. گفتند تساهل و تسامح. من که نبودم زن تساهل. گفتم یا رفاقت یا هیچ. دیگر دلم نمیخندید به رویش. هجرت کردم دلم میخواست گرم باشد به یکی او. دو زن باشیم هردو خندان و گندم گون. نبود. گفتم پس یا رفاقت یا من نیستم. پندم دادند به تظاهر گفتند بسازم. سازم را شکستم. دروغ گفت. راز فاش گفت. پرخاش کرد. گفتم رفاقت نیست این سگی کردن است. همه میدانند من از حیوانات بیزارم.
هجده فوریه است. حالا که رفیق نبود، رفیق نیستم. رفیق نبود از همان فرودگاه شروع شد رفیق نبودنش. به صورتش که خندیدم در صورتم نقص می جُست. رفیق نبود...اینکاره نبود. اینکاره ی شادباش به نارفیق نیستم.

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

تو را نادیدن ما غم نباشد؟

در جوابش بی ربط گفتم مراقب خودش باشد و گریه ام درآمد. جایی در من نفرین شده است که هرکس می آید روزگار از من میگیردش. در جوابش نگفتم لطفن تو دیگر نمیر! مسخره تر بنظر می آمدم.

شب بود. فردایش مسافر بودیم. من در میانه گیر کرده بودم. هیچ کس قبول نکرد آن همه مو را بزند. گفتند خرمن است. حیف...حیف؟ روزهایی ست که باخته ام. شب بود همان شب که یک قیچی ابرو برداشتم و دست بردم نیمه ی جلویش را زدم. شدم مثل خودم معلق. معلوم نبودم موهای بلندی دارم یا کوتاه. بلندش را بافتم. بقیه اش را گذاشتم و صبحش رفتیم سفر. شبیه خواننده های سطح پایین دهه ی هشتاد و نود شده بودم. شبیه سندی لوپر شده بودم. حال موهایم حال خودم بود چیزی گیر کرده مانند پل های معلق. نه موی بلندی داشتم ونه کوتاهم کوتاه بود. رفتیم سفر و برگشتیم رفتم همه ی موهایم را زدم. بعد هم دوباره بیشتر کوتاهش کردم. حالا یک طرفه و یک تکلیف و حسابم با خودم معلوم. در بارسلون کسی که بنظرم از مبتذل ترین زنانیست که دیده ام گفت که موهایش مدتها شبیه موهای من بوده است. رفتم سرکوچه و به آرایشگر گفتم طوری کوتاهش کن که خودم را نشناسم. شبیه کسی که میشناسم نباشم. خندید. خنده ی آشنا. میگویند آرایشگرها و پزشکان محرمند. گفتم داستان نفرتم را. ماشینش را برداشت و پشت موهایم را ماشین کرد و رنگ های عجیب و غریبی در موهایم کرد. خوشحال و راضی آمدم بیرون. هم یک طرفه بودم و هم به کسی شباهت نداشتم. خودم شدم و رفتم دوش گرفتم.