۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

یک شنبه ها با الی

خاطرم نیست اینجا گفته بودم یا جای دیگری که من و پدرم آخرین بازمانده های نسل گتسبی بزرگ بودیم. بهمان احمقی و بهمان واقعیت ناپذیری.
پدرم میگفت جایی مرده بود در جاده ی فشم به شمشک که زمستان و اسکی و تصادف سنگینی کرده بود. من هم دلم میخواست جایی در تقویمم مینوشتم امروز من در فلان محل، مُردم. مسئله اینجاست که من هنوز یا نمرده ام یا مُرده ام اما گرمم و خودم حالیم نیست. جلوی روی شما زنی نشسته که انتظار خواب را میکشد و میداند چرا حالش خراب نیست.
یک کسی را استخدام کنیم برای ما گاهی برقصد، گاهی بخواند و گاهی هم دکلمه کند و داستانخوانی. خوشگل باشد، خوش لباس و خوش بو. دامنش توت فرنگی های سرخ بیحال داشته باشد. آرام صحبت کند و پاچه نگیرد.  استخدام چرا بکنیم؟ انتخاب کنیم جهت هم نشینی. برای ما، نه، با ما برقصد بخواند و الخ.

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

Minimal clinically significant difference

باز هم یاد آن عزیزی که میگفت آدمیزاد دست آخر شبیه کسی/کسانی میشود که دوستشان دارد/ داشته است.
یک حال عارفانه ای دارم از آنها که لبخند حکیمانه میزند و سعی میکند که شادیش را آشکار نکند مبادا گوش شیطان کر...حقیقتن هم عیشم منقص است. میخواستم مثنویم را از ترسهایم شنبه بنویسم که دیروز باشد و نمینویسم. ترسی نمانده اینهمه شوق را کدام شیر پاک نخورده ای خراب میکند؟
ربط این حال حکیمانه به آن عزیز هم اینست که ما همه میترسیم از بلند شادی کردن و یک بارهم که شادی میکنیم دلمان میلرزد از نابود شدنش. من اما؟ نمیترسم.
امشب آخرین ویرایش تجدید نظر داور را مینویسم و میفرستمش فردا.
دیشب آخر وقت با زن دیدار کردم. دیدارهای حساب نشده لطف دیگری دارد. رفتیم به بار مورد علاقه مان جایی که شهریست پر ظریفان وز هر طرف نگاری از همان جاها که آبجویش فوق فوقش دو یورو باشد و بار تِندرش را از پشت پیشخوان میخواهی ببوسی و با مشتری هایش هم میز به میز سلام علیک کنان خوش بش میکنی. اینطور که این زن من را میشناسد مادرم هم من را نمیشناسد، دیشب آنچنان حرف آخر را توی صورتم کوبید که آب بین پشت دندانها و حلقم ایستاد و حقیقت برهنه آنقدر من را از خودم خنداند که...بماند. حالا من اعتراف میکنم که آدمی هستم سبکبال که از اینکه کسی مچم را میگیرد و مشتم را برایم باز میکند ناراضی نیستم که هیچ، خوشحال هم نیستم.
از پنج شنبه شب تا بامداد دیروز مرغی بودم که سرم را بریده بودند بال بال میزدم (سلام سحرجان) تا این صندوقها را باز کردند تمام اجداد خودم و ایشان از جلوی چشمانم عبور کردند. یاد زائویی افتادم که صبح سحر آمد اتاق زایمان و فردا صبح سحر هم نزایید بردمیش اتاق عمل برای سزارین. شکر میکنم که این زائو زایید.
پیداست که حالم نزار نیست، هست؟
 * عنوان؛ یک چالش آماری در مطالعات بهداشت و پزشکی

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

مرهون و مدیونیم به یک به یک تان نشسته در خانه. به دستان سبز امیدوارتان، ما غربت نشینان تبعیدیِ یکه.
دستتان  را میبوسم.

لکاته
بیست و پنج خرداد ماه هزاروسیصد و نود و دو
مبارکتان/مبارکمان