روزهایی که پشت سرهم چسبانیده میشم به تخت یا به سوفا، بزور چشمهایم را میبندم که بیدار شدنم را باور نکنم میگویم به چیزهای خوب فکر کنم. خوب هایی که نیستند یا تمام شدند. به بیکینی های آبی فیروزه ای فکر میکنم و آب شور ولی شوری در من برانگیخته نمیشود اما به آنا جانم فکر میکنم. به خنده های تمام نشدنی دست و دلباز رفیقانه ی مادر. به تولدش که کنارش نیستم. کار من از کنار تولدها نبودن که گذشته است. سخت دلتنگ بوی تند دیور قدیمی ش هستم، سخت دلم برای پنهان کردن و قورت دادن تلخیم و مچم را گرفتنهایش تنگ است. گفته ام می آیم و با هم گوشه ی هال کز میکنیم و شور امیرف گوش میکنیم برایم شفیعی کدکنی میخواند و من در بازوهای سفید گوشتالودش گم میشوم. بعد ها در مرگنامه ام بنویسید به مادرش عاشق بود
۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه
چگونه یک غزل تبدیل به چاله میدانی شد
دلم نمیخاست اینجوری بشود. دلم میخاست حقیقتم را بفهمد. انگار از اول از قبل ز آمدن من حتا برای دشمنی کردن پیمان بسته بود. صداقت نداشته اش با بچه زرنگی بی نهایتش پًر میشود. سراپا بی دوستی است. دلم میخاست دوست میشدیم و این شهر را برای هم ماندنی تر میکردیم میگشتیم و من اسپانیایی بدی حرف میزدم و او بمن میخندید و بمن شهر را یاد میداد. مردم را. من هم برایش از دوستان جانیم میگفتم و درد دل و غیبت...اما من پای درد دل و غیبتش که نشدم، خوب است که موضوع غیبتش نشده باشم ایکاش. الان؟ا. چه چیز بیشتر از بچه زرنگ بازی و دروغ شما را میرنجاند؟ من را تقریبن هیچ چیز.... رنجیده و تنهایی را ترجیح میدهم به حضور در جایی که تمام مغزم متوجه ترس و بی امنیتی از زرنگی و پخمگی خودم است. من همیشه نزد انسانهای زرنگ احساس پخمگی و بی امنیتی میکنم. میترسم . برود بخودش ببالد که فلانی از من میترسد. کسی که دلش میخاست دوست باشد امروز میترسد.
اشتراک در:
پستها (Atom)