۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

چگونه یک غزل تبدیل به چاله میدانی شد

دلم نمیخاست اینجوری بشود. دلم میخاست حقیقتم را بفهمد. انگار از اول از قبل ز آمدن من حتا  برای دشمنی کردن پیمان بسته بود. صداقت نداشته اش با بچه زرنگی بی نهایتش پًر میشود. سراپا بی دوستی است. دلم میخاست دوست میشدیم و این شهر را برای هم ماندنی تر میکردیم میگشتیم و من اسپانیایی بدی حرف میزدم و او بمن میخندید و بمن شهر را یاد میداد. مردم را. من هم برایش از دوستان جانیم میگفتم و درد دل و غیبت...اما من پای درد دل و غیبتش که نشدم، خوب است که موضوع غیبتش نشده باشم ایکاش.  الان؟ا. چه چیز بیشتر از بچه زرنگ بازی و دروغ شما را میرنجاند؟ من را تقریبن هیچ چیز.... رنجیده و تنهایی را ترجیح میدهم به حضور در جایی که تمام مغزم متوجه ترس و بی امنیتی از زرنگی و پخمگی خودم است. من همیشه نزد انسانهای زرنگ احساس پخمگی و بی امنیتی میکنم. میترسم . برود بخودش ببالد  که فلانی از من میترسد. کسی که دلش میخاست دوست باشد امروز میترسد.

Tes souvenirs se voilent

 ترسناک، این روزهای آخر گوگل ریدر در وبلاگ های قدیمی مداقه میکنم، از مبتذل ترین ها تا کمتر مبتذل ها (خودم هم در هردو گروه) یک خط در میان از غربت به روز میشوند. همه رفته ایم. همه خالی کرده ایم خانه را و پشت پنجره ی رو به بالکن آفتابی کاغذ "برای فروش"  چسبانده ایم. دیگر چه انتظارها دارم از آدمها که دلشان برای من تنگ بشود؟ بالاخره یکی باید رسالت برگشتن را شروع کند. برگردد و کاغذ را بردارد ملافه ها را از روی مبلمان جمع کند، خاک برود در گلویش، پنجره ها را باز کند. وبلاگش را راه بیندازد و با یک ف.ی.ل.تر شکن وبلاگش را بروز کند بنویسد: از خانه....

تمام رسالتهای ما از هجرت تا رجعت همه محتوم اند به سیاهی. دلمان خوش است که می رویم و بارمان را میبندیم یا چمدان همیشه بسته را برمیداریم و برمیگردیم... آدمیزاد به کوفت زنده است و به غفلت (نه به امید).