۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

ای ساربان لیلای من را ببر باید به پروازش برسد ای ساربان جان



چندین سال پیش یا کمتر از آن چند سال پیش که حتا بخاطر ندارم چه کسی اما کسی کنار من نشسته بود. دلم میخواهد فکر کنم میم بوده اما نبود حتم دارم. نشسته بود و من تا زیر سیب آدمی که ندارم لبریز بودم از یک حس. از آن نوع حس هایی که وصف کردنش کار من نیست. در حنجره ام یک گلوله آتش نشسته بود و در چشمم بی دلیل اشک. از آن اشکهایی که میخواهی راه بدهی بریزند و هی فس فس دماغت را جمع کنی. اشتباه هم نشود. هرگز قصد استهزا این حال را ندارم. صرفن به وقایع نگاری میپردازم. در این لحظه یادم افتاد چه کسی بود در کنارم چون در همین ثانیه بخاطر آوردم که تشر زد که این حال خوب را با گریه و زاری خراب نکن و چقدر راست میگفت.
گذشت همان هم و چندسال جلوترش کسی در ماشین من نشسته بود سمت شاگرد و آب غوره میگرفت. اشتباه نکنید هنوز هم نمیخواهم آن حال را مسخره کنم در اینجا هم صرفن به مسخربودن موقعیت میخواهم بپردازم. من عجله داشتم میخواستم زودتر برسانمش جایی و خودم بروم به قرار نسبتن مهمی برسم. تلاش میکردم هم با ادب و هم دل نشکنانه بگویم بس کند و اگر میخواهد زودتر آتش کنم ماشین را برویم اما دست بردار نبود. موقعیت معذبی بود. کسی عجله داشته باشد یا کسی بخواهد از حضورت لذت ببرد و آن را با کنترل نکردن فیزیکی رفتارهایت خراب کنی.
گذشت رسیدم به اینجا. به زن از دیوانگی میگفتم که تنها سی ثانیه  از فکر قرار گرفتن در جایگاه عاشقانه  یک منیژه بر سر چاه بیژن من را به ملال دچار میکند. میدانید از کدام حال ها؟ از آنها که شما را بزور یک بلیط مجانی میکشند به کنسرت فرمان فتحعلیان و تمام مدت پاهایت را باید عصبی و بیقرار تکان بدهی از آن ملال ها.

از طرف دیگر من بنده ی حلقه بگوش عصر رومانتیسیم هستم. به تمام فیلم های عاشقانه لطیف تعظیم میکنم و دقت میکنم از بین شعرهایی که میخوانم عاشقانه ترین ها را بخاطر بسپارم. و عاشقانه ترین قطعات موسیقی این تناقض نیست. این اسمش" پدر تجربه بسوزد است".



تن فرمانروای محض است. تن است که تصمیم میگیرد کجا بروی و کِی بروی و چرا با یک" او" بروی. همان تن است که بعد از رفتن تصمیم میگیرد برت گرداند و به سوی دیگری...حالا من میدانم که صرفن تن حکم میکند اما نمیدانم آن وقت که اشکمان دم در بود و شعرمان براه؛ تن سهمش را با چه قسمت کرده بود؟ با دل؟ دل همان است که به سیخ میکشیم و نمک میزنیم کباب میکنیم با عرق میزنیم؟ یا چیست؟ من هنوز مطالعه ای ندارم اما دلم میخواهد بگویم دل بخشی از سیستمی است که با تن دست به دست میدهند در جوانی و رفتارهای اشک و آه جوانانه میسازند و در سنین بالاتر این سیستم تکامل پیدا کرده تخصصی تر شده و صرفن متمرکز بر تن فعالیت میکند. کنترلش هم راحتترست از رفتارهای هیستریونیک و دراماتیک. تن است گرم میشود داغ میشود و سردش که کنی آٰرام میشود.تن هوشمند است؛ درگیر اشک نمیکند و نمیشود همه چیز تعریف شده است برای تن. روشن بدون قصه.


یک عکس و دو بعد التحریر

یک قابی هم هست که من روی زمین نشسته سرم را به عقب هایپراکستند کرده ام تا روی زانوهایش تا موهایم را ببافد. او روی کاناپه ی کهنه...خواننده ممکنست دچار این گمان شود که تصویر غمگین است اما برای نویسنده این تصویر شادی بخش ترین آفتابی ترین تصویر است و موقع نوشتن نه بغضی و نه اخمی. احتمال دیگر این است که نویسنده نزدیک به ایام جانگداز پریود بغض و اخمش به لمس شدگی تمایل پیدا میکند و صرفن پاچه میگیرد.

بعد التحریر: کسی که قابلیت خوردن آنهمه ساندویچ و چیپس و نوشابه و کلوچه ک با تکه های شکلاتی در یک توقف در فرودگاه شیکاگو را با آن همه صبر و تحمل دارد؛ که نباید با یک کاسه سوپ اضافه (سلام آقای الیور توییست از چارلز دیکنز) دچار سردی و گرمی شود.

بعد از بعدالتحریر: گوش شیطان کر چشم راستم همکاری چشم گیری نشان میدهد. سه هفته است بی قطره سر میکنم آخ نگفته. جا دارد از او یاد کنم.

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

Eternal sunshine blah blah

الان خدمت شما بدون ناله عرض میکنم که در ایام بعد از دی ماه سال هشتادوسه بود (نخیر قصد ندارم روضه ی تاریخ فوت خواهر را بخوانم). نشسته بودم پشت میز تحریر در انتهایی ترین اتاق خانه ی زرگنده. آن روزهای نسبتن منحوس (چون هنوز منحوس ترش را ندیده بودم) میز تحریر کنار قفسه های کتاب بود و یک عدد مانیتور خیلی خرکی روی آن بود که انگشت میکشیدی این انگشتت تا آرنج خاکی میشد. بله پشت آن میز روی صندلیی که بطور مادرزادی یک چرخش لنگ بود و درس نمیخواندم بلکه فیلمی نگاه میکردم که سرتاپای فیلم آبی بود و هر نیم ساعت یک بار یک نفر روی کلاویه ی پیانو یک فا میزد گاهی یک می بِمُل.  یک دختری هم بود که موهای آبی رنگی داشت. آن فیلم را بنده در سه جلسه تمام کردم چون وسطش بارها لواشک خوردم؛ با دوسپسرم صحبت کردم و شام رفتم بیرون و برگشتم و خوابیدم و بیدار شدم و ادامه دادم و جلسه ی سوم از پشت آن میز بلند شدم رفتم دراز کشیدم روی تختم و به کسی زنگ زدم و گفتم یک فیلمی دیده ام که فکر میکنم بسیار کسالت بار بوده است اما نمیدانم به چه دلیل از فکرش بیرون نمی آیم...خلاصه آن کس فیلم را ندیده بود و داستان تمام شد و من در فروردین ماه سال بعدش به دلیلی که از حوصله م خارج است در یک روستایی اطراف بابل دراز کشیدم در رختخواب و باز به آن فیلم فکر میکردم. در واقع من نه چیزی از اسم فیلم بطور کامل و نه اسامی شخصیتها بخاطر داشتم مدتها به آن فکر کردم و رفت تا سال ها بعد که میشود چهارپنج سال پیش. تف به آن روزهای نحس. یک بار با کسی صحبت میکردم از ایده ی پاک کردن و محو کردن از خاطر و تلاش کردم اسم درست فیلم را بگویم و اونه فقط در اسم فیلم  کمک کرد بلکه  نیم ساعت سینه زنی کرد در مدح فیلم مزبور بطوریکه حقیر؛ همان لحظه تصمیم گرفتم ایشان را مجددن و اینبار در لپ تاپم روی پا درون تخت زیارت کنم و کردم نشان به آن نشان که سه بار دیگر...در همان روزها بود که آن مرحوم گودر (باعث و بانی و قاتلش رو بخدا سپردیم الاهی که در آتش جهنم بسوزد این آلن) این جنبش زیر پوستی فیلم مزبور راه افتاد الخ...
خب این داستان همینجا خاتمه پیدا میکند زیرا نویسنده سوگند یاد کرده وارد موضوعات چندبار دستمالی شده نشود و گفته ها را هزارباره یاد نکند. این بود خاطره ی ما از فیلم درخشش ابدی یک ذهن فلان...یک وبلاگ خوبی خوندم امروز و این داستانها زنده شدند.
امشب خواستم فیلم را مجددن احیا کنم ولی تماشای  آن را بسیار کسالت بار بسیار تکراری و بسیار بی ثمر یافتم.