۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

لیلی دیوانه را به بستر میکشد
پرویز اسلامپور

I have a dream

حقیقتن  زن آرزو دار معمولی در من؛ مدتهاست مرده وگرنه از کنار همین روزها با یک پیراهن مشکی لمه سرک میکشید و میگفت برگردیم به ینگه دنیا. دلمان هردو میخواهد به نیویورک سیتی برگردیم. از منهتن قطار بگیریم برویم لانگ آیلند و در خانه ی گرم و نرم خاله جانم پهن بشویم یا در آفتاب تیز آشپزخانه ش فارغ از پشه ها نان و حلوا ارده با اسم ایرانی بخورم. شب هم شازده وار بیایند دنبالم بروم رستوران ژاپنی. نه شغلی میخواهم نه تز نه مقاله ی دست چاپ و کنفرانس سوییس رفتن و چانه زدن و نه قطار لعنتی و زندگی زیرزمینی. یک بسته بادام زمینی بگیرم دستم بیخیالی...بیخیالی بیکارانه از نوع ینگه دنیا در سفر.
دلم نمیخواهد ساکن ینگه دنیا باشم. دلم میخواهد مسافر عزیز کرده ی ینگه دنیا بشوم اما اینبار یک سال بجای یک ماه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چون سپند آرام جسم دردناکم ناله است

ساعت یک و نیم یا دوی بعد از ظهر بود. من بودم در دفتر و مردم دفتر عینک روی بینی زیادی میکرد. در من داغی جریان داشت که از پهلوهایم و از سیاهی چشم هایم میخواست آتشفشان شود. آمد. صداها در آمدنش حل شد. سایه بودند و زمزمه ی مبهم. موهایم خرمن آتش گرفته. تنم دنبال انگشتهایش میرفت تنم دنبال بویش میرفت...دریا پشت پنجره بیقراری میکرد مدیترانه میخورد به دیوارها و میخواست موج از موجم را جدا کند....ناگهان...سقوط...کلمات...صندلی ها...دریای سربراه پشت پنجره و موهای بافته شده ی هنوز گرم....تنی که دنبال اسمی به شیدایی میسوخت....تن بود جدا از خرمن مو و دل مخروطی؛ تن بود که میرفت پیشتاز و جدا و داغ تن...تن بود.

بیدل