۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

زنان بر علیه زنان؟

یک گونه ی خاصی از زنان هستند که عزیزم من دلم میخواهد حوصله ام بکشد در سال تولدشان آنها را استرتیفای کنم و مطالعه کنم ولی حوصله ی آنها را ندارم. اینها همان عزیزانی هستند که دوست دارم بنامم زنهای ضد زن.  این حرفها گاهی انقدر برایم دم دستی میشود که میانه ی سخن دلم میخواهد خفه شوم اما ادامه میدهم:
۱) خانم فلان دوست نه چندان دور زمانهای نه چندان دورم بارها در گوشه و کنار جهان گفته بود فلان کس یعنی من خاک برسر روابط (رابطه ی نداشته اش) با فلانی را خراب کرده است. دلم سوخت. دلم برای حقارتی که میکشید برای سوار شدن بر خر مرادی که آخر هم کلاسی دیگری سوارش شد کمتر میسوخت از مورد پرسش قرار گرفتن در رابطه ی زنانه ای که باید رفیقانه تر می بود و حمایتگری من را همیشه پشت سرش میکشید و دیده نمیشد...از این داستانها متاسفانه زیاد اتفاق افتاد و لابد هنوز هم میفتد

۲) خانم فلان بلاگر نه یک بار نه دوبار نه سه بار در بلاگش مینویسد زنها خیلی دوست های بدی هستند و با مردها دوستانه تر و رفیقانه تر و فلان تر است. این من را میکشد. یک بار در دامش هم افتادم و این بیشتر من را میکشد.

۳) با تمرا در ساحل  نشسته بودیم یک زن با دو مرد هم کنار ما بودند. یکی از مردها شروع کرد به استفاده از فندک تمرا و لاس زدن. زن مست بود مست و بیخبر. با یک لهجه ای تعریف میکرد که مرد هشت سال است دوست پسرش است...خیلی مست بود خیلی بیخبر. دوست پسرش صندلیش را کشید سمت تمرا...قبل از اینکه ما عکس العملی نشان بدهیم دوست دختر شروع کرد به جیغ زدن و لنگ و لگد انداختن و استفاده از کلمه ی کانت که ظاهرن بریتانیایی ها کمتر ابا دارند از استفاده ی آن....چقدر زن مست و بیخبر بود همانقدر که دوست من بر همسرش خرده نمیگیرد و بر آن زن دیگر تهمت میبندد.

۴) هشت مارس روز جهانی زن است. راهپیمایی ها؛ اعتراضات و تبریکات؛ کارت ها هدایا و پروپگاندای مخصوص این روز همانقدر مهم است که اول ماه مه و غیره. بی سوادانه ترین و ضدزن ترین و سنتی ترین نگاه این است که این روز را نادیده بگیریم با بهانه ی" نیازی نیست به روز خاص برای گرامیداشت..." روز جهانی زن و روز جهانی کارگر و روز عشاق و روز قدیس محله ی بالای شهر و پایین شهر داستانهای جداگانه ای هستند. حالم بهم میخورد از این قیاس ها

به کسی که اهداف مشخص و روشن سنتی و مبتذلی دارد حرفی نیست. زنهایی که مسابقه میدهند با زنان دیگر در به کثافت کشیدن آنها در رقابتهای کثیف حقیر خانوادگی  و خایه مالی زیر لباس مدرن؟ خرده ای نیست ابدا. انقدر تجربه و مشاهده نشان داده است که اینها در همان قافله ای شتر میرانند که مادر پدر من به زادورود مشغول بود و نگران شکم و زیر شکم شوهرش بود همیشه گیریم لباس و کیف و شال دیور و دانشگاه آب و رنگش را خوشگل کرده باشد.....اما....از خانم بلاگری که یک پست در میان مینویسد زنها توطئه گر هستند و مردان دوستان بهتری هستند و اداره کننده ی محفل یا مکان هنری است تعجب کنم یا نکنم؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

جای خالی عاشقانه

آدمیزاد چه سبک بزرگ میشود. انگار این را من نوشته بوده باشم. امروز نه چهار پنج شش سال پیش. امروز میگفتم این یک عاشقانه ی جوان شخصی است. انگار من هییییییچ وقت عاشقانه های جوان شخصی ننوشته باشم...انگار هفت کوه را پیاده آمده ام و رسیده ام به این یک خودم که من نیستم دیگر...

کاش بودی. جدا از همه‌ عاشقانه‌هایی که بودن‌ت را می‌خواهد، کاش بودی؛ که نشان‌م می‌دادی مسیر رفت‌وبرگشت‌مان را. من هیچ‌وقت با این ضلع شمالی و درب جنوبی و شرق و غرب و این حرف‌ها کنار نیامدم. وقتی می‌شود با چپ و راست همه‌ چیز را مشخص کرد، چرا شرق و غرب؟ چرا همه‌جا این‌جور است؟ هرجا که رفتیم یک‌ورش شرق بود، یک‌ورش غرب. خیلی خنده‌دار است. خدایا این چه کار بامزه‌ای بوده تو کردی؛ دنیای گرد آخر؟!… کاش بودی تو؛ کاش راه‌بلدم می‌شدی. من عادت به راه‌نما کرده‌ام. به حرف‌ها و حدس‌هایت از مسیر عادت کرده‌ام. می‌گویند این‌جا همه چیز بستگی دارد. بستگی به این دارد که خودت کجا باشی. خب من که این‌جایم. تو کجایی؟ تو در ضلع جنوبی کدام نبش درب غربی این عالم ایستاده‌ای که نیستی؟ که هی می‌روم و نیستی. هی نیستی. من می‌روم و تو نیستی…

روزی که کوزه آب نداشت

سه هفته ی پیش بود با زن رفتیم کنار دریا آنقدر خوردیم و غیره که فردا عصرش بعد از صبح شانزده دی هشتادوسه که آرمیتا مرد؛ بدترین روز عمرم محسوب میشد (بدترین روز آگاهانه وگرنه میتوانم تاریخ نحس ناآگاهانه ترین روز عمرم را بارها برشمارم). فردای آن روز زن سرکلاس حاضر نشد و من مجبور شدم به معلم بگویم که جلسه است و خودم مجسمه ی سکوت بودم. بعد از کلاس رفتیم با فرفری اتاق مطالعه تا کار کنیم. روزهای کثیف آخرین نفس های تز منفورترین هستند. کار من یک نسخه ی کثیف تمام شده بود که در هرپراگراف یک مطلب را هزارجور توصیف کرده بودم؛ سراپا چرندیات. نشستم به اصلاح چشمم به صفحه ی موبایل بود تا فرفری رفت دیدن پائو برای سفر به پرو و من سرم را گذاشتم روی میز. نیم ساعت بعد بیدار شدم هجده بار زنگ زد بودند و چندین نفر صدایم کرده بودند و دو نفر در کافه ی کنار دریا/دفتر منتظر من بودند...زنگ زدم به زن بگویم دارم می میرم دیدم صدایش از ته چاه می آید...بقیه ی روز را دربدر دنبال قرصهایم بودم که دنبالم از ایران روانه شده بودند. ازشان متنفرم.

امروز و دیروز من بایستی خودم را دعوت میکردم به تمام دودکردنی ها و نوشیدنی های دنیا در عوض از عصر بخودم میپیچیدم. خواستم به پدرم زنگ بزنم بگویم پدر جان! پدرم در آمده است...دیدم پدرم چه تقصیری دارد. پدر من همیشه مخالف درآمدن پدرم بوده است. یک روز ده سال پیش پدرم گفت این کله شقی روزی با گه خوردم برت میگرداند. دیدم گه خورده ام و بهترست به او هم زنگ نزنم...همه میدانند من و پدرم هیچ وقت در مجادله کنارهم نبودیم روبروی هم بودیم. الان؟ شده ام فرزند خلف پدرم. بنشینم تاریخش را مو به مو بنویسم جای اسممان را عوض کنم با کمی تغییرات دموگرافیک.
دیدم نشسته ام در یک کافه و کار میکنم در حالیکه کلمه ای نمیدانم چه میگویم و دو نفر دیگر تند تند مینویسند. دیگر هیچ وقت بدترین روزهای عمرم را لیست نمیکنم شاید نشستم یک روز بهترین روزها را لیست کردم با انگشت شمردم.
دلم چه میخواهد؟ دلم همان درمانگاه ندیده ی دشت مغان را میخواهد با یک نیسان وانت که دو عدد کارت بنزین بخورد و یک تزریقاتچی زبردست و مامای خبره...این از من.