۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش/بیچاره ندانست که یارش سفری بود


(این یادداشت باز نشر شده؛ چون نویسنده ی خنگ زد و پاکش کرد به اشتباه) ....
فردا تو باز می میری برای بار هشتم می ایستم رو به خیابون ولیعصر سرتوانیر...پشت به مردم تو حیاط بیمارستان دی. هر ماشین نعش کشی که میاد میگم دیگه اومدن ببرن تو رو. برای بار هشتم می میری و هنوز عوام رو میشنوم که میگن: سندرم؟ مریض؟....هنوز مرگ تو را روا میدونن و من بیشتر میشم از نفرت...فردا تو باز می میری و من باز در ماشین امیر میرم خونه بجای گورستان. میرم توی بالکن پاییزی مانتوی سبز مدرسه رو میبینم خشک شده و تو باد تکون میخوره....من توی اون کاپشن لعنتی که یک هفته به تنم چسبونده بودم...روشنک تو حیاط بیمارستان ضجه میزنه...تو چرا سالی یک بار می میری ولی من هرروز می میرم و باز نمی میرم؟  تو بچه ای این حرفا رو نمیفهمی...الانم تو چشم و دهانت پر از خاکه...من باید هرچه زودتر قبری برای خودم بخرم نزدیک به تو و قبل از مردنم بیام با تو بمیرم باز.

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
احوال من را داری؟
مشغول مطالعه هستم....سخت...زندگی را...حیرت را زندگی میکنم هر روز...مدتی ست برایم نمینویسی برایت نمینویسم. گمان میکنم؛ وقتی من رفتم؛ تو هم از من رفتی...همانطور که خودم از خودم رفتم...تصور میکنم با خودت میگویی که هردستاوردی بهایی دارد...تصدیق؟ میکنم...از مشاهدات من از روزگار غربت اضمحلال انتخاب اجتماعی است. خودم این ترکیب را ساخته ام تا بتو بگویم آن انزوای خودخواسته و آن نگاه وسواسی در انتخاب انسانها در حجم شگفت انگیز تنهایی پرهیاهو به پایان میرسد...ریم عزیز...تنهایی هجرت از نوع مرگ اختیار است...چند زبان زنده ی دنیا را صحبت کنی اما در زندگی ـ گاهت جای روی پله نشستن و گپ زدن؛ کافه های چند ساعته و ریز خندیدن در ماشین مثل یک پای قطع شده میخارد...ایکاش به تو تصویری نداده باشم از یک زن تنها....هنوز شهوت زبان آموختن من را به انسانها دوخته است. کِی میتوانستی من را ببینی با پیرزن و پیرمرد دیوار به دیوار بالکن تکیه زده به حفاظ تراس؛ گپ اسپانیایی بزنم از گوجه فرنگی هایی که در خورش رنگ نمیدهند و طعم کاغذ میدهند؟....اما دیگر میخواهم از زبانهای سوم و چهارم و پنجم لُخت شوم و همزبان و هم ادبیات و هم سنت هایی که اینجا ندارم را ببلعم شاید هم دلم میخواهد بجای یک پای قطع شده آنها را بخودم پیوند بزنم....شاید هم دلم میخواهد اگر بنا باشد به صدمن یه غاز فارسی بافتن با نا اهلش؛ زبانم را بفروشم و یا  صدقه بلا گردان کنم به دو زن نا همزبان اما همزبان: یکی باریک و مجعد با چشم زیتونی و یکی پر از شور با چشمان آبی...هجرت تو را به ابتذال انسانها گرفتار میکند...ناخواسته و هجرت زده از دست میدهی چشمها را بو ها را...ریم عزیز اگر برایت نمی نویسم این است که مشغول پرداخت بهای متاعی  هستم در مزایده ای که اشیا را بالاتر از قیمت؛ ارزش گذاری کرده اند... اما نگران نیستم؛ تو هم نباش...تاریخ من ثبت کرده در یک نقطه ی متوقف شده ی زمانی به خودم بازمیگردم و میخندم...من همیشه میخندم...

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

جان به بهار آغشته

امروز دور خانه میگشتم و کتابها را میریختم و کاغذها را پاره میکردم و زار میزدم...صدایم را خفه میکردم بین دستها...رسیدم به آن تی شرت قرمز زشت تو صورتم را فرو بردم و بوی هر روزت را بغل کردم...گریه تمام شد...*تو صبحانه ی گلوگاه پنهان منی... هنوز

* براهنی