۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

سه زن هستیم که وقتی یک جایی ایستادیم

۱) رفتم خودم رو پرت کردم نشستم ردیف جلو کیفمو از دوشم ننداختم پایین. زود پِنم رو وصل کردم نشستم برای ماریا سَلبدور دیکته گفتم بنویس میزان بروز سرطان ریه بین کسانی که در معرض آزبست هستن....مینوشت تند تند فعلای غلط منو تصحیح میکرد. اومد نشست کنارم. پائو پنجاه و یک ساله ژورنالیست و محقق علوم اجتماعی. سمت راستم نشست با دست چپم کُند تایپ میکردم یه سری اعداد و ارقام (من با هردو دست کار میکنم). با دست راست دستشو گرفتم. پائو انگلیسی خوبی مینویسه ولی حرف زدنش در وصف نمیگنجه از بدی...گفت جمعه ی آینده برای شام آخر میری؟ گفتم نه. گفت خیلی دلش میخواد بره ولی یک نشست مهم در لندن هست که بایستی اونجا حاضر بشه گفتم من که نمیرم گفت چرا گفتم چون کار دارم  ـ یادم نیومد چراـ  گفت احتمالن این آخرین شام رسمی ما هیجده نفر خواهد بود بعد همگی میریم سر کارای خودمون و پائو ناراحته روم نشد بگم دیگه مدتیه از این حرفا ناراحت نمیشم آخرین شام آخرین ناهار آخرین بار...خداحافظی... دست راستم تو دستش بود و حرف میزدیم دلم میخواست آزاد کنم با هردو دست سریعتر تایپ کنم.

۲) ماریای ما  یک ننه ترزای درون داره. هم خونه ی ناز و قشنگ آرژانتینی ماریا فردا مسافر ه امشب هم قرار بود با تعدادی بانوی متوسط برن بیرون  جهت اجرای مراسم تری سام. ماریا نگران گرسنگی آنتونیو بود میگفت از بس چُس خوره میترسه گشنه برسه بوئنس آیرس. یک چیزی در خونه ی ماریا دوست دارم اونم پتو ملحفه های کهنه ایه که پهن میکنیم رو کاناپه ومیفتیم روش و پوسترای نمایش روی دیواراست. یولیا همخونه ی دیگه ی ماریا بازیگر تیاتره. بناست هفته ی دیگه تو محل ما اجرا داشته باشن من که نمیرم. اینو که گفتم ماریا با یه چشم غمگینی بهم نگاه کرد که زانوهام میخواستن خم بشن بگم باشه میام ولی نمیخاستم برم. حالا حالاها تیاتر رفتن من رو غمگین میکنه اگر تیاتر شهر نباشه و من تو صف نایستاده باشم. تو برادوی ـ  نیویورک هم تیاتر نرفتیم. ظاهرن قراره بزودی متاسفانه مجبور بشیم به امریکای شمالی رجعت کنیم شاید طلبید این طلسم ترومای بعد از تیاتر شهر منم شکست و منم رفتم تیاتر. سرش تو سالاد درست کردنش بود پشتش رو بین دو کتفشو با صدا بوس کردم عاشق اون صدای گرفته و خنده های ماریانه شم.
قبل
پُتاخه درست کرده بود ماریا با گوشت و نخود و عدس و چوریسو. انقد خوشمزه بود که ما داشتیم می مردیم. تمی میگفت کیک هویجش یک بار کسی رو به ارگاسم برده. ما نقل قول میکنیم. مسوولیتش با خودش. من یک شراب گنده زده بودم زیر بغلم(در واقع تو کوله پشتی م. تمام این راه طولانی رو که میرفتم دستامو دو سه بار برای رد و بدل کردن بلیط ها با دستگاه از جیبم درآوردم. بیرون کریسمسی بود درختا چراغ بارون بودن. تو پوبله سک پیاده شدم تا دم خونه ی ماریا یه کوچه ای هست مثل اون سربالایی تو الهیه که میاییم بالا منتهاش یه کمی بیشترتر طولانیترتر... همون که  از زرگنده به الهیه پیوند میخوره...دلم دوچرخه لازم داشت برای جون کندن تو اون سربالاییه ولی نبود و پیاده رسیدم بالا. به این سوی چراغ رسیدم بالا نشستم جلوی نرده ها  و بعد یک ربع از پشت در سوت زدم ماریا بیاد. زنگ نداره خونه باون قدیمی و حیاط به اون بزرگی و آدمی که علف کشیده که سوت منو نمیشنوه. تلفن زنگ گفتم اِستوی اِن لَ پوئِرتا بیا وا کن درو. از لای نرده ها که نگاه کنی هشت تا پله ی قدیمی میخوره میره پایین میرسه به یه حیاط که با علفای هرز جنگل شده وسطشم ساختمون ماریا و هم خونه هاشه خیلیم خوشگل و نازه. از پایین پله ها موی طلایی فرفری شو که دیدم براش دوباره سوت زدم. ازون لمپنیا که پشت باسن خانوما میزنن. اومد بالا علف زده و سرحال. بوسش کردم خیلی بوسش کردم هزار بار. بعد رفتیم آشپزخونه ترتیا رو بپزیم و مارتینی بخوریم تا تمی برسه با کیکی هویج. دفعه های قبل کیک شکلات با ماری .ج داشتیم اینبار کیک هویج بچه مثبت. واستادم شراب وا کردن و مارتینی ردیف کردن...ماریا تورتیا رو میچرخوند. یادم نمیاد چیزی عصبانیم کرده باشه اون شب. ما سه زن هستیم که وقتی یک جایی ایستادیم کنار هم عصبانی نیستیم حتا من.
این یادداشت قرار نیست به یه اتفاق خاصی منتهی بشه این  یه عکس است از چند آدمه با بوی علف و شراب و تورتیا و پتاخه و بِرتا اسپشیال (نام مادر ماریا برتا است).
شام
من و ماریا تو یه بشقاب سالاد میخوریم با پنیر بز. تمی رو زمین نشسته لپ تاپ رو پاشه داره با باب مارلی صحبت عاشقانه میکنه. یولیا رسیده با دوستش از کارگردان غایب در صحنه غیبت میکنن منم برای خودم آهنگی که یادم نیست زمزمه میکنم.
بعد
یک آدمی بود با یه بلوز یقه اسکی صورتی و موهای صاف تمام سرپایینی های دنیا رو میدوید تا آخرین قطارو بگیره. نشسته بود داستان برادران شیردل از کودکیا رو میخوند در قطار تا برسه خونه. 



۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

یک سلام میخواهد فقط

یهو خودم را دیدم که داشتم مینوشتم: دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم. از آن خوشحالی های هزار سال پیش عصر ساعت هفت که منتظر بودم دم سینما فرهنگ دلم غنج میرفت یا ازون خوشالیا که زیر بازوی یکی رو چسبیده باشی محکم و در یه زمان نامعلوم با همه مردم دی فِیسد شده تو صف تیاتر شهر ایستاده باشی آخرای آذر باشه و دماغت یخ کرده وسرجات کمرتو به عقب خم میکنی و سرتو میندازی عقب و میخندی ال! ازون خوشالیا که دستای جوجه کبابی زردتو نگاه کنی کنار رودخونه و باورت نشه چهل دیقه خوشحال بودی و منتظر یه بوس دلت ضعف میرفت. دلم برای اون خوشالیا تهش میسوزه خیلی داغ. دیدم داشتم مینوشتم دلم میخواهد کسی بیاید چیزی بگوید که خوشحال شوم....دیدم همون لحظه که مینوشتم هیچ کس منو خوشحال نمیتونست بکنه. هیچ کس که نه. چون داشتم مینوشتم الان منو یه سلام خوشحال میکنه از کسی که دوستی ش برام برکت بود. کنارش بودن منو یاد یه بچگیی میندازه که یادم رفته بود تمومش کنم. گفتم دلم جز فقط یه سلام دوستانه و بروش خودش مهربون دلم میخواد نه بیشتر...نه سلامی میخوام از کسی نه امیدی دارم و نه درخواستی از کسی. نوشتم که دلم میخواد کسی بیا حرف خوبی بزنه تا از روی جونم چیزی برداشته بشه.....
اینو که گفتم باز اون آهنگ خاص که ناهید کشفش کرده اومد سراغم میگه
Hadi birşeyler söyle
Çocuk gözlerim dolsun
ترجمه شو نمینویسم. هم ترجمه ش در ترنسلیت هست و هم ترجمه شده ش موجوده و هیچ کدوم حق مطلب خط دوم رو ادا نمیکنه. گذاشتم کسی که ترکی میدونه بفهمه چه حالی....

Laughing without an accent


یک داستان رقت انگیزی دارن اینا که میخوان یه زبان خارجی رو به لهجه ی "درست" و محلی صحبت کنن. یعنی دیدم که میگن. این دندونا و زبون بدبختا یه بیگاری و شکنجه ای میدن به این مغز و هنوز نادان ها نمیفهمن هرچی تلاش مذبوحانه تر؛ وضعیت دردناکتر دیگه. از نظر من لهجه ی خارجی داشتن خیلی چیز نازیه. این النا دوست رومانیایی من با این لهجه ی بامزه ش انگلیسی و اسپانیای خیلی درستی حرف میزنه و تلاشی در جر دادن خودش نمیکنه برای پنهان کردن رومانیایی درونش. یا وقتی ژوزف ماریا استاد اپی آمبینتال ما انگلیسی حرف میزنه و ه ها رو خ تلفظ میکنه آدم میخاد ده هزارتا ماچش کنه. این چه تراژدییه که ما میسازیم از خودگاییدن در جهت اینتگریشن. بله. آدم بایست کلمات رو طوری ادا کنه که قابل فهم باشه مثلن بجای آپ نگه اَپ ولی بابای من بیایین ده بار پشت سرهم مثل یک نیویورکر بالای شرقی نشین بگین : توتالی...یا من پیشنهاد میکنم نگیم. خیلی تخمی بگوش میرسه. یک بار به سِثار همینو گفتم. گفتم لازم نیست من و تو به پارتی بگیم پارتی (مثلن امریکن اکسسنت)....همین که بگیم پارتی اینا میفهمن ما چی میگیم....این اسپانیایی هم که قصه ی خودشو داره البته جداگانه. یادم میاد که پارسالا بود تو کلاس فرانسه برای امتحان شفاهی مون یک همشاگردی داشتم که صداهای بدی از دماغش درمیاورد. البته اعتراف میکنم در فرانسه صحبت کردن باید دقت زیادی داشت بیشتر باید یک ترک یا آذری بود یا یه کم آلمانی که بعضی آواها درست خارج بشن ولی بازهم تاکید میکنم این تلاش مذبوحانه واقعن بدریخت و تو ذوق زننده ست.

* Title: Firoozeh Dooma