۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

Laughing without an accent


یک داستان رقت انگیزی دارن اینا که میخوان یه زبان خارجی رو به لهجه ی "درست" و محلی صحبت کنن. یعنی دیدم که میگن. این دندونا و زبون بدبختا یه بیگاری و شکنجه ای میدن به این مغز و هنوز نادان ها نمیفهمن هرچی تلاش مذبوحانه تر؛ وضعیت دردناکتر دیگه. از نظر من لهجه ی خارجی داشتن خیلی چیز نازیه. این النا دوست رومانیایی من با این لهجه ی بامزه ش انگلیسی و اسپانیای خیلی درستی حرف میزنه و تلاشی در جر دادن خودش نمیکنه برای پنهان کردن رومانیایی درونش. یا وقتی ژوزف ماریا استاد اپی آمبینتال ما انگلیسی حرف میزنه و ه ها رو خ تلفظ میکنه آدم میخاد ده هزارتا ماچش کنه. این چه تراژدییه که ما میسازیم از خودگاییدن در جهت اینتگریشن. بله. آدم بایست کلمات رو طوری ادا کنه که قابل فهم باشه مثلن بجای آپ نگه اَپ ولی بابای من بیایین ده بار پشت سرهم مثل یک نیویورکر بالای شرقی نشین بگین : توتالی...یا من پیشنهاد میکنم نگیم. خیلی تخمی بگوش میرسه. یک بار به سِثار همینو گفتم. گفتم لازم نیست من و تو به پارتی بگیم پارتی (مثلن امریکن اکسسنت)....همین که بگیم پارتی اینا میفهمن ما چی میگیم....این اسپانیایی هم که قصه ی خودشو داره البته جداگانه. یادم میاد که پارسالا بود تو کلاس فرانسه برای امتحان شفاهی مون یک همشاگردی داشتم که صداهای بدی از دماغش درمیاورد. البته اعتراف میکنم در فرانسه صحبت کردن باید دقت زیادی داشت بیشتر باید یک ترک یا آذری بود یا یه کم آلمانی که بعضی آواها درست خارج بشن ولی بازهم تاکید میکنم این تلاش مذبوحانه واقعن بدریخت و تو ذوق زننده ست.

* Title: Firoozeh Dooma

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

زندگی در پیش رو

مداقه کردم دیدم بخش زیادی محیط انسانی پیش رو و جاری و حال  بسیارمبتذل تر و سطح پایین تراز آدمای پشت سره....ظاهرن قراره بدتر هم بشه(اینم از آینده) از خودم مایوس شدم.  قدر ندونستم این شد. بیایین روی ماه همه تونو بوبوسم آشتی کنیم.

عنوان از کتاب رومن گاری ترجمه ی لیلی گلستان (بگمونم)

İÇİMDE ÖLEN BİRİ

یه دوره ای وقتی چهار پنج ساله بودم بعد از مادربزرگم یا قبلش؛ همون حول و حوش ها افتاده بودیم رو دور ختم و ترحیم. از اردبیل و شمال و تهران. بیشتر مراسم اردبیل و ترکای تهران یادمه. اون وقتا مسجدایی که میرفتیم صندلی نداشتن. پاهامون زیرمون خواب میرفتن. یه زن سیاهپوش با دماغ قرمز دستمال کاغذی و کتاب دعا (؟) میگردوند و فکر میکنم حلوا. یه آخوندایی بودن که روضه میخوندن به آذری. چه روضه هایی!!! فکر میکنم مراسم مادربزرگم بود. دخترخاله م یه تور مشکی رو سرش انداخته بود. چشماش خیلی خوشگل بودن از گریه. من همیشه تو مراسم ترحیم مرغ سرکنده بوده م. الان فکر میکنم اگر باز صاحب عزا بشم چیکار کنم؟ من بشینم جلوی مسجد رو سرم تور سیاه بندازم؟ دونه دونه بیان بغلم کنن هی من گریه کنم؟
سر ختم آرمیتا نشستم اون وسطا کنار ندا؛ خواهر الف. جیم...فکر میکنم بار اول یا دوم بود میدیدمش. دلم براش تنگ شده. دلم میخاست الان تو خونه ی سعادت آباد بودم. بوی قرمه سبزی ندا میومد تو خونه. هیچ کس هم نبود... من بودم و ندا فقط...نشستم فکر میکنم اگر من صاحب عزا بشم فقط من هستم...یه نفری باید صاحب عزایی کنم...شاید تصمیم بگیرم مراسم نگیرم...من که نمیتونم مرغ سرکندگی کنم. من میشم صاحب عزا. باید مث مامانم خانوم باشم بشینم یواش یواش گریه کنم آروم باشم. بوی پالتوی ندا تو بینی م پیچیده. بوی عطر خودمو میداد. مریضه...تنهاست. شبا با شمیم میشینن مشقای شمیمو مینویسن و تلویزیون میبینن. الف. جیم هم نمیره پیششون چون عیالواره وقت نداره. سرختم آرمیتا منو بردن لباس سیاه تنم کنن. یه بارونی مشکی خریدم با یه روسری مشکی. مامانم داد زد. لباسم بد بود. یه مانتوی کتون کوتاه با یه روسری قاب دستمالی پسند مامانم نبود. بابام کوچولو شده بود. یه پول اُور سرمه ای پوشیده بود با یه بلوز سفید یه گوشه یواش شده بود. دارم فکر میکنم اگر بخوام بازم برم مسجد روی صندلی میشینم و پام زیرم خواب نمیره. اگرم کسی جلوم کتاب و حلوا و دستمال بگیره با دستم رد میکنم. حتمن حلوا رو سفارش میدن قنادی شیرین تو فرشته درست کنه. شایدم اگر غرب باشه میدن لادن سعادت آباد. دلم برای خونه ی خیابون گل افشان تنگ شده بریم گل آب بدیم هنوز تو شهرک غرب اتوبان نیفتاده باشه.