۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

من ها

از شانه هایم دستهای مردانه ی نازکی روییده اند با انگشتان پیر. چشمهایم از گریه ی سبز تر میشوند.من؛ شده ام؛ من آن.

دوهزارو نه و چندی.

بتازگی مبعوث نشده بود؛ من به پیامبری ش ایمان نداشتم.
شوخی کشی نگاری....
بوی عدسی و تمر و نم هوا و اِلای.
خداوندگار نشسته بود روزی با ما عدسی با چاشنی تمر میخورد. او روزی دیگر به مقام پیامبری نزول کرد و روزی دیگر؛ گره ای کور بود که به دندان تیز و پستان زنان جوان نورسیده باز نمیشد.
روز سیصد شصت و شش
لباس ترس پیامبر بی کتابِ بی رهرو بر تنش زار میزد.زشت میشد؛ ناساز بود.
آمدیم؛ رفتیم....بی ایمان؛ بی پیامبر؛ با یک تنگ ماهی مرده.
* دیوانه گفت: وقتی فرشته ها بزمین میرسند؛ از مقام انسانی هم فروتر میروند...و او را ترک کرد.

زن سی ساله

سی ساله شده ام و گریه کردم. برایم ایمیلی فرستاده نوشته
Lis dans mes yeux
من آدمی هستم وقتی شادم گریه میکنم وقتی ناراحتم گریه نمیکنم و وقتی احساساتی میشودم و خیلی عاشقانه میشوم گریه میکنم.
سی ساله شده ام و برایم نوشته این آهنگ رو. باید برم سی سالگی رو در فرندز دوباره ببینم جایی که ریچل اون دوست پسر (فلینگ)جوانش رو بدرقه میکنه برمیگرده میشینه پشت میز گریه میکنه البته برای سی سالگی ش.
سی ساله شده ام و صدای مهربان و دست کوچکش رو میبینم وقتی کلمات رو تایپ میکنه.
سی ساله م. بسیار از دست داده م. از دوست و خواهر و امید گرفته تا اتاقم و زرگنده م اما کسی را دارم و کسی را پیدا کردم که دامن آبی میپوشه و آرام جان منه.
سی ساله هستم؛ چیزی ندارم. امید؟ هم ندارم. اشک؟ زیاد دارم. سی ساله م است و باید یک گزارش خبری از برنامه سازمان بهداشت جهانی بنویسم در پیشگیری از ضایعات ناشی از تصادفات راهها.همین الان هم بفرستم.
سی ساله هستم و دلم برای دوستانم انقدر تنگ است که انگار هزار سال است ندارمشان. که دارمشان