۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

شبهای روشن

انسانها باید یک فیلم شخصی پیدا کنن که مثل مسواک قابل تعویض باشه و کس دیگری هم نتونه بکنه تو دهنش. تصور میکنم انسانهایی باشن که بخوان بیش از یک فیلم شخصی پیدا کنن. خوب این کار نمیکند. انسانهای دیگری رو هم اخیرن شناختم که مسواک شما رو مدام تو دهنشون میکنن. این هم کار نمیکند چون وقتی از ایشون بپرسی چرا این مسواک رو انتخاب کردی یک سری جواب های چرت و پرت در مورد خصوصیات فیلم و اسم شخصیتها میدن  که ابدا ارتباطی با کرایتریاهای شخصی شدن فیلم ندارد. که جز روی اعصاب رفتن و‍ظن مسواک دزدی نتیجه ای ندارد.
فیلم شخصی یک کانسپت بسیار وسیع است. در بستر زمان تغییر میکند و ممکن است بعدها بعلت یادآوری تلخی ها یا خنده های از دست رفته؛ تبدیل به سوهان روح بشود.یک زمان هم انسان خشم پنهانی دارد و به فیلم شخصی ش میخندد چون فکر میکند عجب احمقی بوده است که این یک وضعیت گذاراست. زمان که عبور کند میفهمد هیچ حماقتی در کار نبوده؛ یک سری حس های زیبایی از زیر آب رسیدن به سطح تنفس کردن بعد هم برگشتن تا ابد زیر آب.
 آن زمانها که در گودر میزییدیم بسیار خوشی هم میگذشت برای مدتی  فیلم "کلوسِر" با کارگردانی مایک نیکولاس نزدیک شد به فیلم شخصی ما شدن؛ بعد هم همانجا ماند. اگر کسی بپرسی این فیلم نزدیکتر را دیده است و جوابش مثبت باشد و بگوید خیلی قشنگ بوده یا خیلی کیف کرده است و مهملاتی از این دست؛ بدیهی است که یا فیلم را ندیده یا میخواسته مسواک دیگران را در دهانش بکند. این است که درازه گویی در فیلم کلوسِر را خاتمه میدم چون دوستان دوران گودر حرفهای درستی در این باب زده اند؛ کامل و گویا در چند بلاگ.
اما فیلم شخصی بنده؛ در تمام این مدت شبهای روشن  فرزاد مؤتمن بوده است. دلیلش هم دقیقن از نور و میزانسنها و موسیقی بسیار خوب پیمان یزدانیان؛ دکور؛ لوکیشن  و البته داستایوفسکی و شبهای روشن ش و فیلم اقتباس شده؛ گفتگوها؛ حضور تصویر برشت؛ کافه ای که در خیابان فرشته محل دیدار زوج داستان؛ و البته هزارالبته فیلم نامه ی سعید عقیقی نیست... بخاطر دارم که مجله ی عزیز فیلم؛ آن را کسالت بار یافته بود. به هر رو تمام دلایل بالا من را در همان روزها به فیلم نزدیک کرد اما چیزی که من را در فیلم باقی گذاشت؛ بعدها اتفاق افتاد؛ دو سالی بعد از دیدن فیلم؛ کمی بیشتر یا کمتر. که هرروز این فیلم از خاطرها بیشتر و از خودِ من کمتر میرود. فیلم شخصی را یافتن بخشی از نگه داری اطلاعات ذهن؛ بصورت تصویری است. این بخش نوروساینتیفیک قضیه همیشه از نظر حقیر دور مانده بود ولی حقیقت است؛ موهبت یافتن راهی برای حفظ مقدار زیادی از درونداد های حافظه در قالب یک شیئ اعم از یک کاست؛ سی دی به صورت دیتای صوتی یا یک دی وی دی فیلم بصورت دیتای تصویری.
حتم دارم هنوز برای بسیاری و به حق؛ این فیلم یک اثر کسالت بار و بی کشش است و حتم دارم هنوز عده ای هستند که افتر فیلان و بی فور بهمان را...و حتم دارم عده ای همچنان این دو مورد اخیر را مبتذل و دستمالی میدانند؛ و حتم دارم عده ای خیلی خیلی به حق فیلمهای خیلی درست و درمان تر و هنرمندانه تری را شخصی کرده اند؛ حتم دارم هر کس مسواکی دارد که باید پیدا کند.

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

توصیه

اگر اینجا رو با گوگل ریدر (گودر) میخونید یا هر فید خوان دیگری؛ لطفن در تنظیمات فیدخوان گزینه ای رو انتخاب کنید که بروز شدن و ویرایش یادداشت ها رو لحاظ کنه. نویسنده معمولن بعد از پست یادش میفته ویرایش کنه.

خویشان همه در شکایت او/ غمگین پدر از حکایت او *

با خانوم اِلا رابطه ی عجیب خوبی دارم. یک سال است که ندیدمش ولی یه دوستی خوبی در دلم دارم براش. با همه ی فاصله و تفاوت وقتی حرف نمیزنم شک ندارم میفهمه از چی حرف میزنم. این خیلی خوبه. امروز تلفن زد که داشتم وسط تز و نظم و ترتیب خطهای بی ربطم جولان میدادم. جمله ی سوم نه چهارم چیزی گفت که ده هزار سال بعد خودم بخودم میگفتم و بعد از خودم پرسیدم که چرا خودم فکر نکرده بودم. در این میون این گیجی؛ دوستای خوبی دارم. استعداد دوست یابی مناسبی دارم.

پدر من مرد اندرز نیست. یعنی هیچ وقت نبوده. از هیچ الگوی سنتی پدرانه هم پیروی نمیکنه  ما هیچ وقت با هم توافق نظر نداریم و بر همین اساس من مخالفت کردم مثل همیشه جیغ زدم. پدرم گفت کسی باید که هیچ وقت خشم تو رو از زیر لبخندها و کلیشه ی ادبت نکشه بیرون و گفت که متاسفه این که مقدور نیست چون امروز (اون روز) تو با انسانهای سنتی و اُمُل احاطه شدی و بزودی خواهی ترکید. این اندرز نبود ولی پدر من متاسفانه هیچ وقت بیراه نگفته.

مشغول کارهای دانشگاه هستم مثل همیشه در مدت این بیست و فلان سال. این مقاله رو جراحی میکنم بدرد نمیخوره میفتم به جون دیگری. در این میان؛ خمسه ی نظامی میخونم. دلم میخواست کسی با صدای خودم برام میخوند. وقتی خودم  هم با صدای خودم برای خودم میخونم اون حالی رو که دلم میخواد پیدا کنم نمیکنم. بشدت حوصله ی اغیار ندارم.

سه پراگراف شد. کلمه ای از اون چیزی که در مغزم بود در هر پراگراف گذاشتم و شد.


نظامی