۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

Like a death row pardon

معتقدم زندگی شده یک استعاره ای از این:
یک باری دوسال قبل در سفر بودیم با دوستی.  من برای اولین و آخرین بار در عمرم یک صندل که چه عرض کنم؛ یک دمپایی ابری لاانگشتی (اگر فحش ندین باید بگم از زشت ترین اختراعات بشر در پوشاک همین لا انگشتی است) هم پوشیده بودم. از مترو دیار مورد سفر؛  تا جایی که میخواستیم بریم دیدار توریستی انجام بدیم؛بیست دقیقه پیاده بود یا کمی بیشتر. در ابتدای راه به یک همسفر دیگه گفتم خدا خیرت بده فرانچسکو جان بیا از خیر این محل بگذر و بریم بشینیم تو همین باره یه کوفتی هم بخوریم و برگردیم هتل. گفت نع که نع...یعنی من اصرار نکردم فقط یه بار گفتم اونم گفت نع من گفتم چشم. سه دقیقه بعد از راه رفتن پام ذوق ذوق میکرد و حسابی میسوخت. درآوردم نگاه کردم دیدم لای انگشتام قرمز و پوست کنده ست. گفتم بدرک...ادامه میدیم؛ آخرای راه دیگه دردی هم نداشت منم نگاهی نکردم بهش از ترس. ده دقیقه بعد درد پام قطع شد؛ این همسفر هم تنگش گرفته بود به دوستم گفت تنگش گرفته و میخواد جایی خودشو راحت کنه و ولش کن بیا برگردیم و اصلن تاکسی بگیریم برگردیم و اصلن کل کرایه ی تاکسی رو هم اون میده چون اون میخواد که برگردیم. جرئت کردم پامو نگاه کنم دیدم صندل لیمویی رنگ شده نارنجی از خون . لای انگشتای پام قلوه کن شده و پوست نداره بهش و یه جا خون دلمه بسته و یه جا خودش یواش یواش برای خودش میره. صندلمو کف خیابون درآوردم دستم گرفتم پابرهنه ایستادم. تاکسی جلوی پای فرانچسکو ایستاد و کسی به تلفن دوستم زنگ زد گفت بمن بگه که نمره ی امتحان کتبی فلان چیز آلمانیت خوب شده . آدمی وقتی دمپایی لاانگشتی پاش باشه دیگه بعد از قلوه کن شدن و خونین مالی گشتن دیگه نه تاکسی و نه نمره ی کتبی لاتین حتا و نه سوشی و نه هیچی حال رو خوب نمیکنه.
An old man turned ninety eight, he won the lottery but died the next day

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

یک شب/۱

من بودم کنار لبه ی بلند بالکن. سیگارم بود و شراب  ریوخا. پایین؛ صدای همهمه ی مردم شادی میومد و حرف میزند به زبونی که برای من ناشنوا؛  سکوت  بود. من بودم . شب من بود و زبان شادی همسایه ها ی شاد  که برای من یک ریکوییم میزدند یک مرثیه.

از کودکی هایش و دلتنگی هایش بگوید.

یک چیزی میخوام بنویسم اینجا ولی ترس دارم که اگر نوشته بشه من بنظر اروگنت برسم که نمیخوام برسم؛ شاید باشم ولی خودم فکر میکنم نیستم یا نمیخوام باشم. من روزی با یک دل انگیزی صحبت میکردم و فکر میکردم من اصلن آدم این زمان نیستم. آیا خیال میکنم آدم زمان های بعدی هستم؟ بهیچ وجه. قبلن هم در مرحوم وبلاگ قبلی (سیزیف...) گفته بودم دلتنگیی به روزگاری دارم که هرگز زندگی نکرده ام. بطرز زیادی دلتنگ ادب و اتیکت دورانی هستم که هرگز در اون نبوده م که هیچ؛ جد و آبا بنده هم نبوده اند؛ چرا بوده اند؛ همون اجداد ولی اجداد بنده احتمالن از هرطرف که بری به نسل با اتیکت اون دوران که نمیرسند. به شدت از ارتباطات بر مبنای از اول؛ پسرخالگی(دوستان عزیز بخودتان نگیرید. کلی است.من عاشق دوستانم هستم)  بدم میاد. من رو میتونین تا سالها ادامه بدین دوست شما باشم و هنوز بهتون بجای "تو" بگم "شما" و ناراحت نباشم. حقیقت هم اینه که متاسفانه بنده اینطور تربیت شده م. مادر ما (یکی از ما دو خواهر مرد و ما تبدیل به من شده) در دوران تینیجری بشدت در استفاده از اصطلاحاتی که غیرقابل گریز بودند از جمله:" اسکُل" و حتا "باحال" نقره داغم کرده بود بطوری که در سیزده سالگی یه فحشی یا یه حرف متناسب سن و مدرسه  جرئت نداشتم بزنم اگر میخواستم بزنم باید تا شعاع یک کیلومتر؛ مادر را باید نمیدیدم تا حرف مزبور از دهنم دربیاد. اینطور شد بزرگتر که شدیم از کارهای ممنوعه ی ما فحش دادن بود که خوشبختانه ابدا از این نظر از نسل عقب نیافتادم اگر کسی باشید که اول من را شناخته باشید بعد وبلاگ را میدانید که تا مدتها بنده جلوی شما فحشی نداده م. پشیمون هم نیستم از این وضعیت. از زمانه پشیمونم. دلم میخواست در دهه ی چهل شمسی میبودم و روابط درگیر قیدهای بیخودی شفاهی بودند و مرزها به اسم رفاقت مورد خشونت واقع نمیشدند و کلام دارای قداست" اضافی" و" بیخودی" بود. این یک تناقضی در من است که خودم را گیج میکند. به شدت معتقدم که انسان نبایست بوقت حرف زدن منحصرن؛ مقید به زبان مادری باشد و پارسی را پاس بدارد و یک کلمه خارجکی نپراند بلکه انسان برای نشان دادن مقصود خود باید به هر زبان و واژه ای که می دانه چنگ بندازه و رسم الخط فارسی رو پاس نداره. اینطور موجود شترگاوپلنگی هستیم. بله. من دلم میخواست انسانها به ادب جز در تختخواب همیشه پایبند باشند برای همین مدام چوب همین فانتزی هام رو خورده م. انسانهای باتربیت و خوش صحبت برنده ترین ها بوده اند و تجربه نشون داده انسانهای باتربیت دست آخر تایید من رو ربوده اند (بحق یا ناحق)... اینطور هست که من مدام در حال عذرخواهی بیخود و انتظار بیخودی هستم. اگرچه تناقض دیگه ای هست که متاسفانه دنیای مجازی حدی نمیشناسه مثلن همین وبلاگ؛ وبلاگ چارچوب کلامی نداره.نباید هم داشته باشه با اینحال من معتقدم که خودم گاهی حد رو گم کرده ام و اشتباهات احمقانه ای مرتکب شده م در حق انسانها. ادعا دارم که اگر در دهه ی سی و چهل شمسی بودم؛ خوشبخت تر میزیستم. نه علاقه ای به تکنولوژی در حال دویدن دارم و نه ایمیل رو به نامه ی کلاسیک ترجیح داده م. من همیشه دوست داشته ام که نامه بنویسم؛ به کتابخانه ی اتاقم (مسلمن در تهران) نگاه کرده باشید؛ کتابهایی که گردآوری نامه ها باشند؛ زیاد میبینید. در پایان این یادداشت حتم دارم انسانهای بسیاری بمن خندیده یا ترک مطالعه ی یادداشت را نموده اند و بسیار هم خوشم می آید. در حال حاضر دلم میخواست یک رولز رویس همان دوران داشتم و یک خالی هم همون گوشه ی لب؛ همونجا رو بوس میفرمودند دل ما هم خوش تر بود انقدر هم آزار نمیدیدیم از بی اتیکتی.