۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

Epitaph

روی سنگ قبرم بنویسید: حوصله نداشت.
بهمین سوی چراغ همین منی که عاشق اینم که برم بشینم ساکت تو اتاقم تو زرگنده (آخ! یه بار یکی با ما بد بود رفته بود یه جا نوشته بود جوبای قلهک گنداب بالا زده و فیلان!) قبلنا مارکوپولو بودم. همین من که حوصله ی زرت و پرت با هیچ کس رو نداره قبلنا ساعتا مینشستیم تو ماشین دم در خونه مون با رفیقان جانی حرف میزدیم از زمین و زمان. الان؟ البته الان که با کی بشینیم تو ماشین؟ دم کدوم در خونه مون؟ اتفاقن بقول شیرازیا (بگمونم) برعکس؛ که ساز و دهل و فتح خیبری که آدما از هجرت نصیبشون میشه رو من با سینی سیم و بارشتر و سه تا کیسه ی زر میذارم؛ خدمت عشاق مهاجرت و خارج تقدیم با عشق میکنم. خودم رو با عزیزانم رو میبرم یه جا تو همون برِ رودخونه (گنداب) زرگنده چهل متر آپارتمون؛ صبح میریم تا شب جون میکنیم تو همون تهرونمون. آخرشبم همون جوری عین سگ پاسوخته شکوه کنان از کثافت و بیفرهنگی و خشونت و فساد یه نیمرو میزدیم و میفتادیم میخوابیدیم سیبیل تا سیبیل. من رو چه به رویاهای آدم بزرگا؟ شما که غریبه نیستید (سلام هوشنگ مرادی کرمانی)؛ من همین رویاهای کوچیک خودمو هزارساله بافتم و ساختم؛ بعدشم زدم با خرابشون کردم.  از همین بیحوصلگی من نشون به اون نشون که از کل سفر و مکان ها و شهرهای رنگارنگ در من انسانها زنده ن؛ این رو هم  گفتم که اگر روزی دیدین برگشته باشم به این ینگه ی دنیا علتش همین چند نفری هستند که اینجا نشستن و آروم آروم اخبارگوش میدن و بیس بال تماشا میکنن. اگر بخونه ی زرگنده برنگشتم؛ به اینجا برمیگردم و بازنشسته میشم از دنیا. اگر نه که من نه دغدغه ی بال بال زدن برای پاسپورت فلان رو داشتم که به ماتحت فلان بکنم و نه کون زبان اسپانیایی بدون کلاس درست و حسابی بلغور کردن رو و نه حال دیتا منجمنت و پروژه فلان کردن رو.  نه که دوست نداشته باشم؛ که دارم ولی بوقت آرامش نه دستپاچه. حالا برای خواننده ممکنه سوال پیش بیاد؛ پس چی؟ جواب من اینه که مسائل خصوصی آدما هیچ وقت در وبلاگشون منتشر نمیشه بطور زنده. امروز جایی بودم و عطسه ای زدم دختر ناز جوونی گفت بلِس یو. من رو نمیگی؟ (سلام مشهدی های پیرفرتوت) عین زامبی دیده ها یه ثنک یو یی گفته و زدم بچاک. از اون به بعد جایی عطسه میکنم که کسی دور وبرم نباشه تا نگه عافیت و من مجبور نشم لبخند ملیح بزنم بگم زنده باشی جوون. من اصلن از این رو از حوصله در رفتم که بیخود و بیجهت از تمام سوراخهای قابل دسترس و غیرقابل دسترسم ادب از خودم خارج کردم؛ لبخند زدم و خواسته م توهین آمیز نباشم. میگین تا حالا بوده م؟ البته که بودم؛ بکرات. بازهم خواهم بود لابد. شاید هم بیشتر. اما حوصله ی سعی کردن رو که ندارم. اینه که قراره پیش از مرگم برم بدم در مملکت چین و ماچین روی سنگ قبرم بنویسن: "حوصله نداشت" و بعد سنگ قبر فوق الذکر رو وارد کنم.

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

پرپر زدن یک ریم عزیز خسته

من اسم دیگه م پرپر زدن ه. اگر من یک فعل بودم فعل پرپر زدن بودم. دیشب خواب دیدم درب یه بیمارستانی تو ماشین خوابیدم؛ اسمشو نمیدونستم و سعی میکردم اسمشو بدونم. بلند شدم و پر پر زدم. هیچ غلطی نمیکردم فقط پرپر میزدم. از خواب پریدم و باز پرپر میزدم. یه عزیزی تعریف میکرد  سی و اندی سال پیش. زمان تحصیلش از خارج ایران اخبار رو دنبال میکرده و همیشه نقصان اخبار رو به راه دورش نسبت میداده تا اینکه یه روز یه ساک برمیداره برمیگرده ایران. اون عزیز از روزی که رسید پونزده سال طول کشید تا برگرده به محل تحصیلش و از اون پونزده سال چند سالش رو در ناکجا آباد پشت میله بوده. اون عزیز میگفت حداقل این سفر نتیجه این بود که اخبار رو داشتم و حضور فیزیکی بهم آرامش میداد در عین ناآرامی و تشنج.
من میگفتم. اسم دیگه م پرپر زدنه. منتظر یه خبر هستم. خبر نمیرسه اگر هم منتظر تر بشم؛ دست به تلفن میشم حتمن. نرسه هم دست به ساک میشم حتمن. حداقلش اینه که در محل می مونه آدم.
نشستم پرپر میزنم خبرا بهم برسن؛ خبرا نمیرسن. من هیچ وقت آدم عزیزی نبودم برای اینکه خبر رفتن و رسیدن و نرسیدن و مردن و نمردن بگیرم. نهایتش این بوده که مدام خودم رو برای نبودنم سرزنش کنم و پرپر بزنم.

سیزده نحس

نشستیم رفت نشست پشت قفس. نشستیم موند پشت میله ی قفس. نشستیم دیگه نه طراحی و نه نقاشی نه هنر. نشستیم تماشای حبس نجابت. نشستیم  قلبش توی سینه ش بزرگی کرده.  نشستیم در سکوت فرد تا فرد کشته ی فرد فرد ساکت ما شد. جام ترس رو که سر بکشی؛ بی تفاوتی لباست میشه. نجابت؛ درد میگیره و مرد؛ به مریضخونه میشینه.