۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

گریزی به گودر

دیدین این آدمای انتقاد پذیرو؟ همینایی که خیلی با آغوش باز انتقادات در مورد وبلاگشون رو میپذیرن؟ خواستم بگم من از اوناش نیستم...راستش این انتقاداتی هم که البته هنوز مستقیم نشنیدم ولی غیرمستقیم شنیده بودم قبلن به نظرم گه خوری اضافه بوده. چون اینجا که نه ادعای خبری بودن داره و نه اطلاعاتی رو میرسونه و نه اینکه سوگیری های اجتماعی کسی رو تغییر میده نه مزاحمت و سد معبر میکنه؛ برعکس:نویسنده به شدت سعی میکنه از ایدئولوژی و تفکراتش ننویسه و نه افکارش رو تقسیم کنه با مخاطب؛نه اینکه تخصصی داره در زمینه ی اطلاع رسانی و تنویر افکارعمومی و از طرفی هم انقدر نویسنده موجود متکبریه که نمیخاد با مخاطب وارد مباحثات مربوط به مسایل روز بشه...  نه دامن مخاطب رو کشیده بیاد بخونه. اینا  از یه طرف. بعد از یه طرف دیگه هم اصلن این وبلاگ خودش هم دلش میخواد مخاطبش حدالامکان (عربی هم ممنوعه؟) کمتر باشه و بیشتر از حلقه ی جماعت جانان نه از جماعت ریا...بعد بیاد و انتقاد پذیر باشه؟ تا حالا کی رو دیدین در مورد ناموسش انتقاد پذیر باشه؟؟؟ نه کی رو دیدین یکی به ناموسش متلک بندازه؛ هیچی بهش نگه؛ یا اینکه کینه نکنه؟ اینه که نخیر! همونجور که در گودر مرحوم هم بارها گفته بودیم همگی (گریه کنید مسلمونا! گریه کنید ثوابه!)؛ که هرکی میخواد نخونه : هررری! به سلامت! ولی نشنویم به ناموس ما بگن بالا چشمت ابروست!

وایبر یا زبل خان

دیدی آدم همه ی عمرش هم یه خریتی رو آگاهانه میکنه و از کرده ی خویش دلشاده؟ بعد امروز میخواستم مدام بیام از سختی هایی که در زندگی تحمل کرده م بگم و بگم آخه شماها چه میفهمین؟ بعد دیدم آبم نبود؛ نونم نبود تخت سلیمونم نبود...بعد خواستم از نیکی های تکنولوژی بنویسم بعد بگم من همیشه بدبخت بوده ام و اینجا به تکنولوژی دست یافته ام و دیدم در عرض یک سال دو تا لپ تاپ عوض کردم بعدش باز یه سال نشده یه مک بوک باشخصیت افتاد تو دامنم که مدام توش عطسه میکنم و تفم میچسبه به مانیتور الانم مانیتور پر از تف های من ه...بعد دیدم بیام بنویسم که من هیچ وقت گوشی خوبی نداشته م بعد یادم افتاد گوشی م مدام عوض میشد و آخرین بارهم که گوشی گوش کوب رو از خودم دور نکردم بخاطر دلایل معنوی و حفظ اسمس های معنوی تر بوده تا اینکه موبایل بدبختم دیده فروبست از جهان و اسمس ها و سیم کارت و شماره ها رو باهم کشید پایین. بعد گفتم موبایل بعدی م رو بگم چه بد بود دیدم بیچاره واقعن خیلی خوب و قشنگ بود و چه دوست داشتنی بود....اینا رو گفتم که بگم درسته شماها نمیفهمین ما چه سختی هایی کشیدیم در زندگی و خیلی زحمات بسیاری متحمل شدیم آما باور نکنین! البته اینارو برای این گفتم که بگم از تکنولوژی خوشحالم. این وایبر در زندگی آدما نقش سازنده ای داره( در اینجا نویسنده مایل نیست بیشتر توضیح بدهد)...با وایبر دوستان جانی خودتون رو با دامن آبی لاجوردی در تهران خاکستری پهناور تصور کنید!

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

Dueñas

ایوان چیست یا بهتر بگویم کیست؟ ایوان بالکن منزل ما که نیست. اسم دوست من است. سی و سه سال داره یک همسر و یک بچه. اهل اکوادور شهر کیتو و ساکن بارسلونه. پزشک  خانواده ست که در اکوادور تخصص محسوب میشه و دانشجوی هم رشته ی من. همسرش هم متخصص اطفاله. از ایوان خوشم میاد؟ به هیچ وجه. دلیلش؟ حوصله ندارم توضیح بدم. از ایوان بدم میاد؟ نه به هیچ وجه. من ایشون رو سراپا تحسین میکنم پشت کارشو و این سیر جالب تکاملی ش رو. اولین بار که رفتم تو این دانشکده و ایوان رو دیدم روز اولی بود که وارد کلاس سیاست بهداشتی شدم و ایوان یک کلمه انگلیسی حرف نمیزد. یعنی میزد به اندازه ی یه آدم نوزده ساله ی بعد کنکور تو ایران. البته یه مشت کلاس زبان هم در بریتیش کانسیل رفته بود در مملکتشون. مسلمن کفایت نمیکرده. طبعن ارتباط خوب برقرار میکنه به انگلیسی و منظورشو میرسونه ولی ساعتها طول میکشید تا سرکلاس اپیدمی محیط زیست یه مقاله ی شیش صفحه ای بخونه. یعنی ما تموم میکردیم به ماریا یاد میدادیم بعدش مینشستیم به بحث خاله زنکی عدم داشتن صکص  تمی  میپرداختیم بعد هم بهش راه حال ارایه می دادیم بعد اون ما رو با لگد میزد و توی بلوز ما یه بطری آب خالی میکرد و تا اعضای زیر لباس های زیرمون خیس میشد بعد ایوان تازه  مقاله رو تموم کرده بود. آمًا! آمًا چی؟ ایوان بحث شیرین با کسی نمیکرد. یعنی اگر هم میکرد جهت رفع نیازهای عدم حضور همسرش در بارسلون بود و لابد محدود به همون دقایق شروع تا رفع نیازش.  وقت تلف نمیکرد نه به خوشی نه مثل شخص نویسنده به ناله و استرس. بعد از اون سرشو میکرد تو این لپ تاپ دسته بیل ش. بعد هم وقتی ازش یه سوال میپرسیدی از بس اسپانیاییت داغون بود؛ ابدا خودش رو ناراحت نمیکرد که جوابتو بده یعنی نمیده. یعنی انگارکه اگر تو با ماتحت خودت حرف میزدی بیشتر بهت جواب میداد تا ایوان دوئنیاس...بعد هم که به نظر من این اکوادوری ها خیلی اسپانیایی بهتری حرف میزنن تا کاتالان ها. با اون اسپانیایی خوبش و درس خونی ش و خود شیرینی نه چندان چندش آورش مدارج رو پله پله طی کرد و ما نفهمیدیم. در این موسسه ی تحقیقاتی پ. ار.ب.ب؛ ما دانشجوها حالا حالاها نمیریم طبقه ی بالا بشینیم تز بنویسیم. یعنی خیلی همت کنیم به استادای اینجا میچسبیم و یه میزی پیدا میکنیم در طبقه ی پایین. بعد یه روز پیام ایوان رو در طبقه ی خودشون یعنی طبقه ی بالا دید و از اون روز تا حالا نشسته پشت یه میزی با بچه های پست داک...اون روز اول که ایوان رو دیدم یه صندل پوشیده بود شبیه دمپایی پلاستیکی های توالت عمه ی مامانم تو حیاط خونه ی خیابون کارون...من ایوان رو تحسین میکنم؟ بله البته. سراپا. امروز بالای سرش داشتم فضولی میکردم دیدم نشسته با دقت مقاله ای میخونه در مورد تنباکو و این کوفت و زهرمارها...حالا اینکه ایوان چی شد که به طبقه ی بالا صعود کرد و من و ایتا و مارتا و عره و عوره و شمسی کوره موندیم طبقه ی پایین از کندی لاک پشتی من شاید ولی نه ایتا و نه مارتا نه هم رده ی من هستن و نه لاک پشت؛ مطلوب است محاسبه ی سرعت ایوان در صعود مدارج ترقی...خواستم بدونین این که با ویزای تحصیلی اینجا تشریفشو آورده و همسرش هم یه ماه دیگه تشریفشو میاره و اگر یه روز دیدین که من اومدم اینجا نوشتم ایوان الان یه شهروند اسپانیایی اکوادوریه و من  هنوز چند وقت یه بار(نویسنده مایل نیست توضیح بدهد چگونه و چندوقت یه بار) کارت اقامتم رو تمدید میکنم؛ اصلن دنیا رو چه دیدین شاید ما رو بیرون کردن و ایوان رو نگه داشتن تو اسپانیا از بس شهروند ترقی کننده و قابل تحسینی بود. حالا بماند که هنوز اجازه ی کار ما و مدرک ما به دستمون نرسیده از این دولت فخیمه و ایوان مدتیه مدرک و اجازه ی کارش ته کشو دارن خاک میخورن. فاصله ی شروع پروسه ی معادل سازی  من و ایوان : سه هفته.