بنده عاشق رقص هستم. متاسفانه انقدر خشک و عصاقورت داده میباشم موقع دنس که ترجیح میدم نرقصم وگرنه انواع کلاس های رقص رو رفته م. حالا انواع که نه ولی برخی. به هر رو خودم رقص بلد نیستم اما رقصنده ها و خوب رقصنده ها را چرا. از یه طایفه ای دیگر از انسانها هم بدم میاد اونم اون دسته عن هایی هستند که به رقصیدن خرده میگیرن. کاری به آدمای معذبی ندارم که نمیرقصن چون نمیتونن برقصن؛ اما کاری دارم به اونایی که دهنشونو کج و کوله میکنن به کسانی که خوب میرقصن. رقصیدن مثل امور فیزیکی عشق ورزیدن یک هنر است. هرکس بلد بود برنده ست هرکس بلد نبود یا یاد میگیره و تحسین میکنه یا مثل من آخرش یاد نمیگیره و تحسین میکنه یا انقد بدبخت و خاک برسره که نه یاد میگیره و نه تحسین میکنه. آخ آخ یه دسته ای هم هستن که در یک برهه ی زمانی خیلی هم خوب میرقصیدن بعدتر به دلایل بدیهی و مضحک و داغونی از قبیل تغییر کلاس اجتماعی دست از رقصیدن برمیدارن و رقص زیباشون رو انکار میکنن... راستش من از نزدیک با این آدمها آشنا نشده م خوشبختانه این قلم رو هنوز پیدا نکرده م در مجموعه ی هنری م اما نقل قول بسیار شنیدم از این دست داستانها. یعنی به نظر من کلاس اجتماعی تغییر نمیکنه در ذات خویش. بلکه از لباسی به لباس دیگه منتقل میشه. بنابراین من یاد اون خانوم هشت پای کارتون پری دریایی میفتم که صدای اون اصلی داستان رو دزدید و بعدترش یهو یه داد زد سر اون آقای شازده و یه صدای وحشتناک داشت با یه ریخت قرشمال...این است که میگم کلاس اجتماعی از لباسی به لباس دیگه منتقل میشه و متاسفانه با نرقصیدن هم ارتقا پیدا نمیکنه. به جرجیس قسم تون میدم برقصین یا اگر مثل من نمیرقصین پس برین یاد بگیرین یا اگر مثل من میرین و یاد میگیرین وبازهم یاد نمیگیرین تحسینش کنید. آهان! یه چیز دیگه هم بگم؛ این چیه که مردم میرن رقص های فرنگی و تانگو و انواع والس ها رو میپرستن بعد یه ماداموازل یا موسیوی ایرانی خوشگل که خوب قر میده به ریشش میخندن؟؟؟؟...همینجا روشن کنم که یه سری دلقک هایی هستن که مزخرف میرقصن و فکر میکنن که خوب میرقصن و اونا نباید برن تو هیچ تلنت شویی خودنمایی کنن که ممدخردادیان بعنوان داور بیاد مسخره شون کنه...به هرصورت از آخرین وصایای من به جوانان رقصیدن و رقصانیدن و بقول مرحوم خانوم مریم. ف عزیز دل بازی درآوردن را توصیه میکنم. برقصید و گندش رو هم دربیاورید از رقصیدن...خوش به سعادتتون.
۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه
۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه
شازده ال تِجاب
عمه خانوم مامانم میگفت ف (یعنی مامان من) این (یعنی من) رو مثل شازده ها بار آورده. غذای بدمزه میدی؛ میخوره و قورت میده هیچ چی نمیگه آخرش میگه مرسی؛ آصف (شوئرعمه ی مامانم) دعواش میکنه میگه ساکت بازی کن باز هیچی نمیگه میگه چشم؛ آخرش هم قهر میکنه بی سر و صدا و دیگه اینجاها پیداش نمیشه وقتی هم به زور میاریدش بازم لبخند میزنه و با ادبه...عین شازده ها که خنده خنده سر میبرن...مامانم میگفت چه کار کنم؟ بی ادب بارش بیارم؟...خدا میدونه چند تا سر بریده م خودشون خبر ندارن...چیدمشون گوشه ی گنجه؛ بوشون که در اومد میندازمشون تو خاکروبه...
جاده یک طرفه است
یک بخش لذت بخشی از بازی من اینه که بین زمانی که آدم ها رو ترک میکنم و یا به بدرد نخور بودن و داغونیت شون ایمان میارم و میکشم ازشون بیرون تا زمانی که بفهمن دیگه ازشون خوشم نمیاد از یک ماه تا یک سال طول میکشه. یعنی چی؟ یعنی انسانها هنوز در جایی هستن که فکر میکنن یا خیلی باهم صمیمی هستیم؛ یا اینکه خنده ی من تو صورتشون هنوز همونقدر احمقانه و مهربانانه ست و یا اینکه هنوز بهشون اطمینان دارم ولی من در جایی هستم که فقط یا ادبم رو حفظ کردم؛ یا دلم براشون سوخته یا اینکه مطلقا در رو دروایستی بسر میبرم...
اشتراک در:
پستها (Atom)