همه از خرداد گفتند؛ ما نگفتیم. سکوت کردیم. نوشته ها را پاک کردیم که میزدیم بیرون. ترسو بودیم؛ مقصر بودیم. کاره ای نبودیم؛ جوابگو نیستیم؛ نبودیم؛ شرمگین؟ هستیم...اگر گوشه ی چوبی از بیخ گوشمان رد شد و اگر ناسزایی و صدای بلندی؛ ذره ای بین بینهایت دریای شرافت نبودیم و نشدیم. اگر چند قدم راه رفتیم هم دِین نامحدودمان ادا نشد و ما بودیم که ترک کردیم...
همه ی اینها را گفتم که بگویم همان وقت هم که هیچ نمی کردیم و ترس تمام قدمان را گرفته بود؛ از شحنه و محتسب و شبگرد و شمشیر...که همان ترسمان پر داد ما را از جایی که باید باشیم که سراپا تقصیر و گناهیم...
ای کاش همان روزها در کنار پهلوهای دردناک و چشمهای هراسانمان یاوری؛ یاوری؛ یاوری...ای کاش در کنار هم می ماندیم هیچ کس نمیترسید هیچ کس نمیرفت و رفته ها چشم نگران ما براه می نشستند و ای کاش از آهن بودیم و گیرنده های ترسان ما از کار می افتادند و یک به یک جلوی چشمان همدیگر به خاک نمی افتادیم...ای کاش آنقدر تنها نبودیم...ای کاش برای ماه مان مدعی نمیشدیم و برای سهمی که هیچ وقت ادا نشد حدود قائل نمیشدیم و ای کاش وظیفه هایمان را مدال سینه نمیکردیم و به وقت دیگر چماقی برای کوبیدن بر سر آنها که ترس بجای شان آنها را به پستو کشاند...ای کاش در عوض مدرسه ای می ساختیم و با هم درس فروتنی و گذشت و دوست داشتن و بها پرداختن برای دوست داشته هایمان یاد میگرفتیم؛ به نوبت معلم میشدیم و اندک مان را قسمت میکردیم...کاش برگردیم زنگ مدرسه را بزنیم؛ من با کاغذهایم بیایم؛ او با آثار و اشعارش و دیگری با ابزار طبابتش...ای کاش آوازهایمان را با هم بخوانیم تا نترسیم مثل کودکی هایمان آوازهایمان را بهم می آموختیم تا صدای ضد هوایی موسیقی متن ترس بشود...
همه ی اینها را گفتم که بگویم همان وقت هم که هیچ نمی کردیم و ترس تمام قدمان را گرفته بود؛ از شحنه و محتسب و شبگرد و شمشیر...که همان ترسمان پر داد ما را از جایی که باید باشیم که سراپا تقصیر و گناهیم...
ای کاش همان روزها در کنار پهلوهای دردناک و چشمهای هراسانمان یاوری؛ یاوری؛ یاوری...ای کاش در کنار هم می ماندیم هیچ کس نمیترسید هیچ کس نمیرفت و رفته ها چشم نگران ما براه می نشستند و ای کاش از آهن بودیم و گیرنده های ترسان ما از کار می افتادند و یک به یک جلوی چشمان همدیگر به خاک نمی افتادیم...ای کاش آنقدر تنها نبودیم...ای کاش برای ماه مان مدعی نمیشدیم و برای سهمی که هیچ وقت ادا نشد حدود قائل نمیشدیم و ای کاش وظیفه هایمان را مدال سینه نمیکردیم و به وقت دیگر چماقی برای کوبیدن بر سر آنها که ترس بجای شان آنها را به پستو کشاند...ای کاش در عوض مدرسه ای می ساختیم و با هم درس فروتنی و گذشت و دوست داشتن و بها پرداختن برای دوست داشته هایمان یاد میگرفتیم؛ به نوبت معلم میشدیم و اندک مان را قسمت میکردیم...کاش برگردیم زنگ مدرسه را بزنیم؛ من با کاغذهایم بیایم؛ او با آثار و اشعارش و دیگری با ابزار طبابتش...ای کاش آوازهایمان را با هم بخوانیم تا نترسیم مثل کودکی هایمان آوازهایمان را بهم می آموختیم تا صدای ضد هوایی موسیقی متن ترس بشود...