۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

به احترام...

همه از خرداد گفتند؛ ما نگفتیم. سکوت کردیم. نوشته ها را  پاک کردیم که میزدیم بیرون. ترسو بودیم؛ مقصر بودیم. کاره ای نبودیم؛ جوابگو نیستیم؛ نبودیم؛ شرمگین؟ هستیم...اگر گوشه ی چوبی از بیخ گوشمان رد شد و اگر ناسزایی و صدای بلندی؛ ذره ای بین بینهایت دریای شرافت نبودیم و نشدیم. اگر چند قدم راه رفتیم هم دِین نامحدودمان ادا نشد و ما بودیم که ترک کردیم...
همه ی اینها را گفتم که بگویم همان وقت هم که هیچ نمی کردیم و ترس تمام قدمان را گرفته بود؛ از شحنه و محتسب و شبگرد و شمشیر...که همان ترسمان پر داد ما را از جایی که باید باشیم که سراپا تقصیر و گناهیم...
ای کاش همان روزها در کنار پهلوهای دردناک و چشمهای هراسانمان یاوری؛ یاوری؛ یاوری...ای کاش در کنار هم می ماندیم هیچ کس نمیترسید هیچ کس نمیرفت و رفته ها چشم نگران ما براه می نشستند و ای کاش از آهن بودیم و گیرنده های ترسان ما از کار می افتادند و یک به یک جلوی چشمان همدیگر به خاک نمی افتادیم...ای کاش آنقدر تنها نبودیم...ای کاش برای ماه مان مدعی نمیشدیم و برای سهمی که هیچ وقت ادا نشد حدود قائل نمیشدیم و ای کاش وظیفه هایمان را مدال سینه نمیکردیم و به وقت دیگر چماقی برای کوبیدن بر سر آنها که ترس بجای شان آنها را به پستو کشاند...ای کاش در عوض مدرسه ای می ساختیم و با هم درس فروتنی و گذشت و دوست داشتن و بها پرداختن برای دوست داشته هایمان یاد میگرفتیم؛ به نوبت معلم میشدیم و اندک مان را قسمت میکردیم...کاش برگردیم زنگ مدرسه را بزنیم؛ من با کاغذهایم بیایم؛ او با آثار و اشعارش و دیگری با ابزار طبابتش...ای کاش آوازهایمان را با هم بخوانیم تا نترسیم مثل کودکی هایمان آوازهایمان را بهم می آموختیم تا صدای ضد هوایی موسیقی متن ترس بشود...

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

سه هذیان چند پاره

۱) یک کتاب خیلی ابتدایی اپیدمیولوژی هست که از منابع این رشته ست. اسمشو میذاریم اپیدمی فور دامیز. چند وقته منو جذب کرده بخودش سرم از توی این کتاب بیرون نمیاد دلیلش رو هم نمیدونم.


۲) هیچ وقت فکر نمیکردم آدمی بشم که برای دوستی و حسن نیت معیار سنجش بذارم. همیشه آدم تقدیم کردن و پیشی گرفتن بودم و در مسابقه ی اثبات ارادت اصلن اجازه نمی دادم که سوت آغاز رو بزنن (شلیک میکنن؟)...همین لحظه هم که دارم اینا رو  مینویسم مطمئن نیستم چرا کفه و معیار و ددلاین و ترازو گذاشتم یا نمیدونم واقعن گذاشتم یا نه؛ نمیدونم در داخل من چه واکنشهای شیمیایی مهاری داره اتفاق میفته که منو مجبور میکنه بایستم و نگاه کنم که این کفه ها؛ کدوم سنگین تر هستن و من چقدر در معیار گذاشتن اشتباه کردم/ نکردم. هرچند که حداقل آزمایش و خطا گاهی نتایجی دستت میده و چند مرده حلاج بودن رو...


۳) بعضی وقتا هم هرچقدر تظاهر بیرونی تو چیز دیگه ای بگه خودت میدونی که اونطور هم نیست. واقعیت اینه که من دیگه توانایی ندارم (بخونید: دوست ندارم) آدم جدید و دوست صمیمی پیدا کنم. دوستای دانشکده و کلاس و آفیس بی نظیر هستند. تمرا دیوونه  و ورژن نژاد انگلوساکسون منه و ماریا آدم مو فرفری خنده دار مکمل گروه بزرگ خنده دار ماست اما نزدیک تر شدن برای من خطر داره خطر فرار. دختر ایرانی هیچ چیزی با من نداره جز اینکه وظیفه ی بزرگی دارم برای اینکه در حال انفجاره کنارش باشم و اعتراف میکنم این بخش ننه ترزا نمای من رو ارضا میکنه. اما بدعادت شدم. انقدر آدمای خوب و عزیز و جانی رو در خانه دارم و انقدر از آدمای عجیب و غریب و خاله زنکی و دروغ سیلی خوردم که ترجیح میدم در جای خودم با آدمای همیشگی و عزیزم در خانه یا قاره های دیگه (سلام سوگلم) بمونم ولی در رو ببندم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

Une Femme

مغزم مثل ماسه های ساحلی شده یک موج میاد و پاک میکنه همه ی نوشته هاشو.
یه  داستانی از موراکامی خونده بودم که زنی دو زندگی داشت؛ زندگی شبانه و روزانه و خوابش رو از دست داده بود...اون زندگی شبانه ش رو دارم تجربه میکنم؛ زندگی موازی تنها...