۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

نُوروتیک یا سایکوتیک؟

دوست داشتم آدمهای قصه رو دعوت میکردم اینجا میگفتم ببینید آدمهای عزیز! این دور شدن آدما ازتون بخاطر شرایطشون نیست. از روی جبر بیرونی نیست. بخاطر خود مزخرفتونه.
سوالی که مطرح میشه اینه که خودخواهی یک نِوروزه یا سایکوز بعبارتی ای کسانی که ایمان آورده اید آیا بر خودخواهی خودتون بصیرت دارید؟
افسوس که خیلی خوابم میاد و بایستی چرت بزنم.

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی...

دیشب خواب دیدم حامله م و بطور مِلو و آرامی دنبال سقط بچه هستم. از مردی که نمیشناسم ولی در خواب میشناختمش. هردوی ما دنبال کورتاژ بودیم ولی عجله ای نداشتیم من با خودم فکر میکردم: دختر! تو دکتری خوب زود باش ولی در عین حال هم اون بچه به طور بیخیالی جاخوش کرده بود اونجا و من میگفتم: آهان! پس به این دلیله که با اینهمه کاهش وزن؛ کمر شلوار جینم تنگ شده...با بچه ای تو شکم میرفتم امتحان تخصص میدادم و رانندگی میکردم و فکر میکردم پیش کدوم دکتر باید رفت تا اینکه یه جایی از خواب پدر بچه دست به شکمم کشید و گفت: ببین! کاملن میشه حس کرد بچه رو! بعدش من خودم؛ خودم رو معاینه کردم و تشخصیش دادم؛ کاملن هنوز هم لمس مهره های پشتش؛ سر گردش و باسنش زیر انگشتامه؛ خیلی بامزه بود ولی پدر بچه (انگار پزشک بوده لابد) گفت مشکل اینه که حرکت نمیکنه و باید در این سن حرکت کنه. و من تازه فهمیدم که ریدم و دیگه برای کورتاژ دیر شده...چون سن بچه اونقدر بالا رفته که انتظار حرکت ازش داریم.  ناگهان فهمیدم که مشروب خورده م اینهمه مدت و اینهمه مدت رفتارای خطرناک برای بچه داشتم ولی نمیدونم چرا انقدر در خواب ریلکس بودم.  یک شال قرمزی انداختم روی دوشم طوری که شکمم رو هم بپوشونه و به همون مدل ریلکس رفتم دکتر برای کورتاژ ولی زایمان طبیعی کردم  بدون هیچ دردی و بچه بدنیا اومد؛ یه پسر خیلی کوچولو...خب مسلمن اسمی برای بچه فکر نشده بود و مامانم اصرار داشت بچه رو بهش بدم و برگردم اتاوا!!! ولی باید اسم انتخاب کنم بعد در حالت بسیار بسیار سورئال/کمدی که من عجله داشتم اسم برای بچه انتخاب کنم پدر بچه اصرار داشت اسمشو بذاره: طاها...و من به اسم های اسپانیایی و کردی فکر میکردم؛ صدای سحر(دوستم) توی گوشم پیچید:

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/گفت بازآی که دیرینه این درگاهی...(حافظ)
تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم هاتف!
....
......
........
من خوابهای آشفته و طولانی و عجیب میبینم و سه چهار ساله میخوام تو وبلاگ هام یک برچسب بسازم و یک ژانر به نام : خوابها...شاید این شروعش باشه....
پس.نوشت: مدتی این وبلاگ رو تند تند به روز خواهم کرد؛ و خودم را آزاد میذارم برای هر نوشته ای. اگر از هرجایی هر کدوم از مخاطب های عزیز؛ مطالب رو موهن یافتند؛ از ادامه ی خوندن دست بردارن؛ ما بیشتر از خوشحال میشیم (جمله ی اخیر ترجمه ی مستقیم از انگلیسی بود)...You are most welcome to unsubscribe it from your feed reader and I will 
  be more than happy

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

زبان چشمی

برای اینکه همدیگه رو بلد باشیم زبون مشترکمون نگاهه:
سل و مالاریا: من نگاه به تمرا...فقط نگاه!
کنار دریا: دختر ریز با لگن پهن و لمبر پرگوشت و تیره پوست؛ سه مرد زیبای بریتانیایی. من و تمرا ساندویچ و کاغذ: من نگاه به تمرا...فقط نگاه...
من: روبروی مانیتور: خیره...دست تمرا دور شونه هام. من: فقط نگاه؛ نگاه بیچاره...