۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

ساحلی/ موطن

یک شبی بود پا درد داشتم چون که گچ پامو باز کرده بودم. نظر مردم؟ : چمیدونم واللا! خودت دکتری دیگه!!! من نمیدونم چرا ازین حرف بدم میاد...
یه شبی بود این پیرهن بنفش کمرنگ رو پوشیده بودم. عکسش هم هست. با این و ف و حسین. بچه ها هم اومده و رفته بودن. اونم خوابش گرفته بود از آبجو خوری. دراز کشیده بود رو تختم...
موطن آدمی تو همون چمدونیه که توش دوستای خودشو؛ خود خودش رو تو گذاشته باشه آورده باشه. بقیه هم دوست نیستن ادا و اصولن اونجا هم موطن نیست فقط یه لاجوردی قشنگه.

بدان حمل کردم که گردون همی/ نداند حقیقت که من کیستم*

put off

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان کرد

ریم عزیز
دیوار آن است که نمیبینی و نبینند تو را از پشت آن به هزار حیل.
عزیز من!
دیوار را میتوان براحتی شکست که شکستندش به سرزمینهای مختلف اما من؟ نه قادرم و نه خواهان. بگذار این دیوار لعنتی بین ما و آدمیان باشد؛ گاهی دیوار را انکار میکنم یا پنجره ای میسازم بر تن سرد شیشه ای اش و سر میگذارم بر عریانی اش و سر میکشم به جهان! من چه ناتوانم از دیوار خودم و دیوارهای شما مردم! چه ناتوان تر تلاش میکنم دوست بدارمتان که ندارم! دوست ندارمتان که دوستم نمیدارید نه آنکه خبر جدیدی باشد که دوستم نمیدارید یا پشت روزها و شبهای شما خاک زمان میخورم؛ آنقدر خورده ام غبار که دیگر به گور زندگی میکنم بی اعتراض یا گاهی به پرخاش و اعتراض. عجزم را جدی نگیرید؛ من همان زن کوچک زیر دریا پشت دیوارهایم. نه نی لبکی چوبین دارم و نه ساز شکسته ام را به این سوی جهان کشیده ام...من همانم که از گوشواره های صدف بیزارم...که در کوچه ای پر درخت بارها از دوچرخه افتاد و بلند شد که موهای زیتونی اش در شهر خاکستری کم کم به سیاهی نشست و این روزها موی سفید برسرش دانه به دانه میشمارد...گلایه ام را وقع نگذارید گلایه های من را روزی باد موافق با خزان برد و مادرانه ام را در روزی زمستانی پشت درهای بیمارستان باختم به یک روز و نیم...
امروز هم دیوارم را به دوش میکشم و سرگردان هیچ کس در سرزمینهای بی نام با مردم بی صورت میگردم...
عزیز دلم
پرسیده بودند آیا در آخرش؟ جوابم این است؛ روزی در ورشو در ایستگاه قطار زنی با صدای گرفته و زشت ؛ یک ملودی فالش میخواند به زبانی نامعلوم...آن منم!