۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

ساحلی/بازی با آتش خطر ناک است

من یک ور سنتی دارم که دوست دارد آدم ها حیا کنند؛ یعنی پررو بازی درنیارند؛ مثلن من اگر معلم بودم ور سنتی ام حال دانش آموز پررو و خوش مزه ی کلاس را میگرفت. اینکه خودم هم حیا دارم و پرروبازی در میارم یا نه را باید صبر کنیم تا زمان نشان بدهد چون از زمانی که تصمیم گرفتم حال آدمهای پررو را بگیرم تصمیم دیگری هم که اتخاذ کردم این بود که طوری رفتار کنم که حالم را نگیرند.
از زنهای وزغ وار یا آفتاب پرست صفت بدم می آید شاید هم زالو یا کنه؛ زن بایستی یک تو دل برویی زیر پوستی داشته باشد؛ زنی که بخواهد عین آفتاب پرست خیمه بزند روی یک وضعیت نامربوط معمولن باید دمش را عین آفتاب پرست گرفت و عین همون آفتاب پرست پرتش کرد گوشه ای. البته مشکل این است که موی نازکی میان آفتاب پرستی و رفاقت نمایی وجود دارد ولی اگر آفتاب پرستی احراز شود تعلل جایز نیست. البته این نگاه؛ نگاه سنتی زن سرزنش گری نیست. حتم است که اگر وضعیت مثلث گونه ای بوجود آید راس مثلث (چه حیوان ماده یا چه حیوان نر) باید دمش گرفته شود و دور سر چرخانده شود و پرتاب شود.
داستان از این قرار است که قصه ی دوستان نزدیکی به گوشم خورد که دوست نسبتن مشترکی که زیبایی و تودلبرویی هستن؛  یک مثلثی درست کرده است که حتا درست کردن این مثلث بنظر بی لزوم می آمد چون دو سر قضیه بدون اینکه توجه نفر سوم را جلب کنند میتوانستنند بین خودشان داستان را حل وفصل کنند. ولی پای صاحبش که به میدان آمده...به هر حال وقتی یک مثلث در ابعاد هندسی حادث میشود و هر سه ضلع مطلع هستند باید از ضعیف به قوی دونه به دونه حذف کرد: نفر اول که از میدان برود کسی است که وارد رابطه ی مکتوب و نوشته شده گشته و سعی در تسخیر فرد دوم دارم. نفر دوم باید به قاطر چموشی بسته شود (مرد داستان) دور شهر بگردد. و نفر سوم؛ هیچ کیف و کتابش را با همه ی حقارتی که متحمل شده جمع کند برود در پراگ (مثلن ) عزلت گزیند.
به هر حال با تمام اعتقاد به نسبیت اخلاق اگر بی اخلاقی پرش به نزدیکی پر آرامش ساحلی من بخورد پرش را آتش میزنم. و اگر کشف کنم من وجود مخل آسایش هستم شجاعت و بی کله گی دوران نوجوانیم را دارم تا جمع کنم و بی صدا بروم. توصیه من به آن دوست عزیز قرار گرفته در مثلث جز این نیست.

ساحلی/محض خاطر نوشتن

یک مصیبت هایی در زندگی هست که هیچ جوره حل نمیشه.
من یک کیف دارم که عاشقشم هنگامه و پویان بهم عیدی دادن و رنگ و وارنگه و کوچولو. بعد هر روز صبح که بیدار میشم میفهمم که نمیتونم با خود ببرمش بیرون چون که توش لپ تاپ جا نمیشه. مسلمه که جا نمیشه این کیف؛ یک موجود کوچیک ظریفه...بعد بهش فکر میکنم که توی کمد آویزون و مظلوم مونده و فکر میکنم بشر کی میخواد این مصیبت ها رو حل کنه.
چند بار تصمیم داشتم لپ تاپ نبرم و از لپ تاپ و کامپیوتر دانشگاه استفاده کنم ولی پشیمون شدم تمام سواد بیسواد من روی همین لپ تاپ خوابیده. کجا نبرمش؟
هوا مدام بادی میشه و میره تو حفره های جمجمه ی بدبخت من و سردرد میگیرم. منم و این کلاه کرم رنگ که برای سرم گشاده. تازگی ها فهمیدم من با کلاه شکل خرفت ها میشم ولی ایرادی نداره؛ فصل؛ الان فصل همین کلاهه. راستش از همین تریبون اعتراف میکنم من فوبیای گم کردن کلاه دارم. دو تا از کلاههای زمستانیم گم شده ن. شاید هم تو خونه باشن ولی نمیبینمشون چند وقته. دیشب هم خواب دیدم این کلاهم گم شده. اعتراف کلی تری میکنم. من فوبی گم شدن وسایل دارم. در فروشگاه از جدا کردن سبد خریدم از خودم متنفرم ولی پیش میاد. بعضی شبا هم خواب میبینم ماشینم رو گم کردم. همون ماشین طفلکی هم دل عزیزم...گاهی هم پلیس اسپانیا از دستم درش میاره چون نمره ش ایرانیه. یک بار هم خواب دیدم یه ماشین کوچولو خریدم که فرمونش با چسب و طناب چسبیده بهش و هی کنده میشه.
گفتم خواب؛ تو کتاب نوشته بعضی ها خواب های ویوید دارن (زنده؟ زنده نما؟)...من خواب نمیبینم که سریال میبینم بعد شخصیت ها چندین بعد دارن؛ که آدم میترسه البته من از آرمیتا تو خوابام نمیترسم ولی هنوز از مامان هم کلاس سال اول دانشگاهم میترسم...زنیکه صدای بدی داشت با جثه ی کوچیکش متاسفانه بسیار جیغ جیغو بود. یه بار خواب دیدم همه ی هیکلش دهن شده و جیغ میکشه...
این فوئنتس بدبخت هم مرد. من فقط کتاب آئورا رو ازش خونده بودم که تا امروز فکر میکردم لائورا بوده(شاید هم بوده)...کتاب محشری بود نمیدونم چرا انقدر احمق بودم که عمرم رو تلف کردم به نخوندن بقیه ی کتاباش...
نذر کردم اگه این باد لعنتی قطع بشه هوا هم صاف و بی ابر بشه خودم و سارا رو ببرم دریا....هنوز که هنوزه از وقتی تصمیم گرفتیم نتونستیم بریم.

اتاق/ ریم عزیز

ریم عزیز
در اتاقت کتابها خوابیده اند. دخترک های گریان و منتظر.
دخترکها/زنهایی که مسافری را چله نشستند و برنگشت.
در اتاقت تخت ناراحت عزیزت با بالشهای مسن تر از آرمیتا...
در اتاقت گریه های مخفی؛ خنده های مخفی؛ پچ پچ های عاشقانه.
نوش و دوش شبانه و رفیق هم پیاله ای نیمه راه...که همان راه نیمه هم عمری
بود برای ما از رفاقت و افت و خیز داستانهای ما.
در اتاقت خوراکی پنهان برای روزهای تلخ اضطراب. کاغذهای پاره با واژگان پر معنی برای ما و بی معنی برای آنها
در اتاقت بدترین و بهترین اخبار...
برمیگردم به اتاقت ریم عزیز؛ من دیگر منی نیستم که رفتم من دیگری هستم که تنها محل امنش همان اتاقت است.
برمیگردم به اتاقت ریم عزیز ولی چله های سرد زیر خاکستر سردتر شدند. نگرانی های نامربوط در اتاقهای نمور
در گوشه ای بیرون از اتاقت گز کرده اند از ما جدا. ما برمیگردیم به کتابها و خاطرات و بالش ها و دخترک ها و میمانیم
با دخترک ها....دخترها....زن ها...زنهایی که درد را جایی دور از خانه به میانشان دعوت کردند با آغوش باز و بی ترس و زنانگی را همراه خود کردند زنی بهمراه دخترک های کوچک دورش نشسته در میان اتاق قصه ی سی ساله ای را میگوید و میخواهد قصه را آزاد از بخشهای ناخوشایند بازگو کند؛ خلاصه کردن این داستان سودی ندارد...شاید اگر سی سال دیگر طولش را بیفزاییم قصه هپی اندینگ شود.