۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

ساحلی/ خطاهای سیستماتیک


مسئله اینه که دیگه حوصله ندارم بگم واقعن از مفاهیم علمی بدم میاد و حتا از اولم بدم میومده دوست داشتم دکتر بشم غلط کردم شدم. نقش من یه معلم انگلیسی یا فیزیک صاف و نازکه که همیشه داره کتاب میخونه از پزشکی و اپیدمیولوژی و بیواستاتیستیک هم نه سردرمیاره نه میخواد سردربیاره اما با سی سال سن دیگه کاری جز درس خوندن ازش بر نمیاد چون کارای دیگه به درد زندگیش نمیخورن...اینم عملگراییه دیگه لابد...بعد از سی سال نه آزمون و خطاپذیری خنگی رو توجیه میکنه و نه فرصتی برای ریدن به فرصتاست. من کاری جز علوم طبیعی و طب بلد نیستم حال آزمون و خطا هم ندارم درین کانتکست برای من موفقیت یا عدمش مفهوم تعریف نشده داره. اینجا جاییه که باید رفت میانبر هم وجود نداره و بی تعادلی سروتونین هم دستتو نمیگیره وقتی ریدی پشتش نمیتونی پنهان بشی...همونجور که کارنکردن رو دیگه نمیشه پشت پی ام اس و پریود پنهان کرد هرچند که از همون گورها آتیش بلند میشه. حالا عمه قیزی و خاله اوغلی بیان بهت بگن باریکلا تو واقعن موفق و پیشرونده و همه چی تمام هستی. خودت میدونی که راهی جلوی پات نبود جز اینی که رفتی: به خطا

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

ساحلی/عاشقانه

به سلامتی تو و بهار که آمدنتان هردو را کنار گنجینه ی کوچک دوست داشتنیم پنهان میکنم تا چشم بد دورتان بایستد.
کنار عروسک خانوم ارمنی و آقا پسرک آرمیتا؛ کنار دلم  و روی دلم مهره ی آبی می آویزم تا قد کشیدنت تاک سبز ترد
یواشکی جانم باشد...سلام

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

ساحلی/حال خراب کن

راستش من استعداد زیادی در خراب کردن حال مسلط هستم. مثلن حال مسلط شادی باشه فوری یاد آرمیتا میکنم و گریه م میگیره و پیام بیچاره میشه حتمنی. اگر چه هیچ وقت علامتی از بیچارگی نشون نداده ولی لااقل یه روش جالبی یاد داده که حال مسلط شادی رو میتونه وقتی پیام هست عوض نکنه ولی من حوصله ندارم توضیح بدم  چون حیوونکی پیام  رفته بعد از چهارساعت سر و کله زدن با من و آمار پیشرفته و مغزی که پوکه افتاده و خوابیده و من به این نتیجه رسیدم تمام جزوات اسپانیایی و کتابهای غیراسپانیایی یعنی انگلیسی و یادداشتهای فارسی به درد تف سگ نخوردن درین مدت در مقایسه با روشهای اینتوییتیو پیام بگذریم از گچ مغزی بنده...بگذریم چون الان اومدم اینجا حال مسلط رو خراب کنم.
طفلک آرمیتا دلش میخواست بره دیزنی لند. یه فیلمی از رژه دیزنی لند ته فیلم تولدش ضبط کرده بودیم که هزار بار میدید وقتی از مدرسه میومد سرناهار. همه ی آوازاشو حفظ بود. از بابا و من و مامان پول گرفته بود؛ فقط هم پول خرد و کرده بود توی کیف پول پیرزنی قدیمی خاله م که با این سکه و پول خرد ها بره و ویزا بخره بره دیزنی لند بقول خودش دیسی لند...گریه م نمیاد الان. حال مسلطم هم خراب نمیشه چون پیام بهم خیلی چیزا یاد داده که بدرد فردای روزگار اکادمیک میخوره اما این چیزی از طفلکی بودن آرمیتا کم نمیکنه ایکاش اقلن نمیمرد تا من بزرگتر میشدم و میبردمش دیسی لند بعد میمرد...یا خیلی چیزای دیگه که دلم میخواست ببینه و ندید و من کوفتم میشه. کوفتم بشه...