۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

ساحلی/قطارنویس ها

 تمام امشب تو قطار شنبه شبای بارسلونایی فکر میکردم که چه ترس منطقیی دارم: ترس از دست دادن آدمها ولی در کانتکست تبدیل شدن آدمایی که روزی دوست نزدیکت بودن/ فکر میکردی بودن به آدمایی که در مرحله ی اول تبدیل شدن به فرار حتا از سایه شون و در مراحل دوم به بعد حتا به بی علاقگی و بیحوصلگی نسبت به قصه های شخصی شون.
چرا ترسیدم؟ چون آدمی هستم که برای خودم روابط میسازم به سهولت در حالیکه مراقب هستم که آدمهای روابطم ناخشنود نشن از رفتار من و چرایی آن هم شاید به این علت باشه که وحشت دارم از رفتار بد(در حوزه ی تعاریف خودم) آدمهای روابطم با من. چرا امشب؟ چون آدمی هستم که امشب از بس که زیادی مراقب رفتارم بودم دوستم زد تو پوزه م و گفت بسسسه دیگه! اینهمه آدم! تو چرا باید فلان کنی؟؟؟؟چرا انقدر بیخود عذر میخوای؟؟ و چرا وقتی دوست نداری هم صحبت فلانی بشی بهش لبخند میزنی یا جواب سوالای بی ربط چرندشو میدی؟؟؟؟ گفت که من عصبانیش میکنم از شدت سندرم نایس گرل بودن. حقیقت اینه که من از نایس بودن یا نبودن سهمی نمیخوام. چون حتا ذره ای آدم نایسی نیستم به گواهی خیلی ها... من از رفتاری میترسم که ضربان قلبم رو بالا ببره و سگرمه های آدمهای روابطم رو در هم کنه. امان از سگرمه های در هم...من از آدمهایی که اسمشون رک و روراست  و صادق و رسمشون پتیارگیه میترسم و گاهی برای دفاع و زدن پاتک قبل از خوردن تک یه روش سلیطه مآبانه ای در پیش میگیرم....
 اینطور شد که دوستم امشب گفت که باید یاد بگیری خودت رو محافظت کنی و اولین قدم هم اینه که  یاد بگیری بگی :نه! بدون اینکه بهانه بیاری...راستش گفتم باشه و تصمیم هم دارم اینکارو بکنم...نگاه کردن به عقب و گیر افتادن در روابط و مناسبتهایی که خروج از اونها با یک "نه!" ممکن بود و در عوض به یک کثافت کاری وسیع تبدیل شد منو بیشتر تشویق میکنه به این تمرین...مطمئن هستم دست کم پنج سال باید بخودم وقت بدم برای اینکه نترسم...و امتناع کنم و نه بگم...
هرچند که ترس و احتمال تبدیل شدن آدمهای نزدیک به آدمهای سایه وار همچنان باقی بر همان قوت خواهد موند....

بهاریه ی مست

من
آمدم بهاریه ننویسم اینجا. برنگردم برای بهار گویی و بهارخوانی.
بهار نشدنی و نآمدنی نیست. بخاطر دارم تجریش بهار را که دوستش ندارم.
تجریش بهاری با دستفروشها و کیف قاب ها و صورت غمین مامان.
مامان عاشق ماهی از عشق آرمیتای رفته و المیرای مهاجر...
بگذریم از غصه های همسفر؛ بگویم از بهار...
بهاریه ی امسال؛ بدون من در تهران منتشر میشود از من دور از تهرانم.
که تهرانم را نمیخواهم اگر نه تویی باشی و نه او...
بگذریم و برگردیم به بهاریه ی امسال
بهارجان
نمیدانستم بوی وسوسه انگیزت مدیترانه را سفر میکند و اینجا پشت پنجره ای رو به کوهستان به روی
چشم ما مینشیند؛ خوش آمدی بهار جان! نه خسته از این سفر! بهار جان سر همین تراس من بنشین برایت
چای با نبات بیاورم کلمه ای با تو بگویم! بهار خانوم! شما زیبایی! شیرینی ؛ لیز میخوری زیر جلد آدمی و
بهارانش میکنی؛ حتا من را بهاران کردی ...بهار خانوم؛ بیا  خانومی کن؛ من رو ببر با بهارت و با دروی
خرمن سال بعد بیاور. بهار خانوم نمیشود تو باشی فقط با گلهایت و لاجوردی مدیترانه و باد دریا و من برهنه
و بی از خودم باشم در هوا معلق و با باد سال بعد برگردم...
این هم عیدی مااینجا

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

ساحلی/خط خطی

دیروز بهار رسید. صبح تنها بودم تو خونه مثل دیوانه ها رو به مخاطب نامریی داد زدم: بهااار اومد...هوووراااا...
یک آفتابی پهن شده روی اتاق که نمیخوای از زیر آفتاب تکون بخوری...
طفلک آرمیتا صبحهای جمعه که میخواست بره تیاتر عصرش؛ از خواب بیدار میشد داد میزد:هوووورا میریم امروز تیاتر...

دیشب چهارشنبه سوری بود؛ آتیش درست و درمون که نداشتیم. همه ی خونه رو شمع چیدم یعنی که سرخی آتیش یه غذای بار اول هم درست کردم:ترشی تره...یعنی سبزی بهار!

زیر دوش؛بله من زیر دوش ها زیاد فکر میکنم مثل همه ی دیگران...داشتم فکر میکردم که چقدر گرفتارم در روزهای آینده ولی فکر کردم به عقب تر دیدم که چقدر عقب تر وحشتناک بوده بعد نتیجه گرفتم که بعدتر کم تر وحشتناک خواهد بود اینطور سطحی قضاوت و محاسبه کردم و حالم رو بهتر کردم.

امروز برنامه ی چهارشنبه ناهار داریم و امیدوارم چیز خوشمزه ای باشه؛ نبود هم نبود...
زکام شدم نمیدونم از حساسیته یا سرماخوردگی...