۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اتاق۲

وبلاگ جای خوبی است. مثل اتاقم.  اتاقم مثل وقتهایی که حسین بیاید با بغل پر از بستنی و شکلات و کتاب و ژوزف. زیر سیگار بیکار بیعار را برایش بیاورم  و پر و خالی...وبلاگ جای خوبی است مثل آفتاب سر ظهر بارسلونتا. ساندویچ ماهی گاز بزنی و باد دریا بخوری.
تهران اما درد و ترس و غم است و خداحافظی...کاش در لاک حلزونی ام اتاقم را با مادر و دوستک هایم میکشیدم هر جا...

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اتاق

اتاق من در تهران همیشه موضوع مورد علاقه ام در نوشتن بوده است. اتاق من در تهران اتاق تنهایی بدون شریک خودم است. تاریک با دو پنجره ی کوچک که پشتش یاکریم ها خانه دارند همیشه ی سال. صدایشان هم آزار میدهد همیشه ی سال. اتاق من در تهران شخصیت دارد؛ عزیز است و در آغوش گیرنده نه قضاوت میکند نه دخالت نه صحبت نه رهنمود میدهد. تخت جدیدم در تهران را صادقانه اینکه دوستش ندارم چون خیلی نو است و خاطرات مشترک نداریم زیاد. کتابهای عزیزم در قفسه ی کتابخانه ی نازنینم سکوت نجیبانه ای دارند مانند مادرم. مادر من سکوت نجیبانه ای پیشه کرده است برای پنجاه و هفت سال که سکوتش را دوست ندارم؛ سکوت قربانی است. هیچ کس شکل مادر من نیست و هیچ کس مثل مادر من مادرانگی بلد نیست هرچند که قابل ستایش نیست این مادرانگی محض که از خود عبور کردن است. اتاق من شاهد رفتن آرمیتا برای همیشه بوده است. شاهد من که به در و دیوارش کوبیده ام خودم را سال ...ها...
جوراب های من کف اتاقم همیشه منتظر من هستند کتابها و کاغذها هم دغدغه ی قضاوت شدن ندارند روی زمین سرد...دلم حبس ابد میخواهد.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

ساحلی/بازی کثیف

دکتر ض مرده است.  تنها.
آدمی که همه ی عمرم نگاهش میکردم مرده است. تنها.
کی فهمیدم؟ امشب.
چه کار کردم؟ گریه.
بیشتر از آن؟ هیچ. اشکهایم را پاک کردم و آهنگ شاد گوش کردم. چرایش را هم نمیدانم. اینکه اشکهایم را پاک کرده ام و
آهنگ گوش میدم.
مرگ برای من مانند همان درختی بود که چندین سال پیش ماشین روی یخ لیز خورد و با آن تصادف کرد. گریزی هم نیست
برای من  زبان درازی میکند و از پسش بر نمی آیم.
شاید درستش هم همین است که خبرهای بسیاری به گوش آدمهای راه دور نرسد.