۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

ساحلی / خوابها

ایکاش خوابها هوشمندانه میدانستند کدامیک باید تعبیر شوند....

مگو

همیشه همینطور است. اما من مجاز نیستم ادای ناله و تلخی باشم. چه تلخیی دقیقن؟....صبح رفتیم اکتشاف جنگل هیجان انگیز در چند متری خانه...شمال بود هوا . بی نظیر بود صدای پرنده ها...حتا تمشک وحشی...ته دلم مالش میرود...ته دلم لگد میزند میگوید. زندگی بهتر از این نیست. زندگی خلوت آکادمیک. سر در اعداد و فرمول ها و ارقام...آدمهایی که کنه نیستند. مستقل و باهوش ....آرامش آرامش محل زندگی....من واقعن با وجدانم هم که کنار بیایم باز هم مجاز نیستم غر و ناله کنم
یک ماه است اینجا هستم بسیار بهتر از هر وقت دیگری اسپانیایی حرف میزنم. و بهتر هم میشوم....بلد نیستم که نباشم یاد میگیرم....من میدانم...رازهایم؟ بدرک رازهایم؟ رازهایم را دفن میکنم با مهره های آبی رنگم....به جهنم...به درک

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

هیچ مگو

میخواستم بماند همه چیز را به او بگویم همدمم شود. راز هایم در صندوقچه ی دل نازکش مدفون شوند و با هم برویم سفر
جای دوری...نماند و نگفتم و همدمم نشد و رازهایم پشت راه گلویم گیر کرد و به سفر رفت. به سفر رفتم دور دست....