۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

ساحلی / پارک

این اولین یادداشت وبلاگی من از اتاق جدید است. اتاق جدید در طبقه ی همکف است و اگر روی صندلیم خودم را اهایپر اکستند کنم میتوانم دریا را ببینم. هوا سرد شده است. امروز کاپشن سیاهم را پوشیدم و شالی که همیشه دلم میخواست را پیچانده م دور گردنم. دیشب راننده ی قطار زن دیوانه ای بود. بلندگوی خراب قطار و راننده ی بد پیله از اولین ایستگاه تصمیم داشت یک به یک ایستگاهها را تا مقصد نام ببرد. فکر میکنم ایستگاه نسبتن آخر که ما باشیم موفق شد. لولا کنار من نشسته و روی تزش کار میکند موهایش در هم برهم است. جدول آنالیزش را میبینم ...درک میکنم اما واقعن خستگی صبحگاهی دارم...بروم شروع کنم ساعت از یازده و نیم گذشته.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

ساحلی / خانه

حوصله ندارم. هوا سرد شده است. ما یک لحاف پشمالوی نیمه نازک خریدیم. خودم رو توش میپیچم... خواستم یک وقتی شهر و محله را بنویسم. امروز شد. محل ما خیلی آرام و نازک و یواش است. بلوک های منظم دارد با ساختمانهای آجر قرمز. خیابان های خونسرد با بقالی های بزرگ سوپر مارکت شده ی محل. چند روز است میوه فروش کدوحلوایی ها را چشم و ابرو کرده است چیده بیرون دکانش. اینها شب هالووین ندارند. نمیدانم شاید امریکاییت اینجا هم رسوخ میکند به محل نازک و لاغر ما. روبروی پنجره ی ما یک نیمکت نشسته است که من گاهی روحم از خودم جدا میشود و تنها روی نیمکت مینشیند و سالخورده ها و سگ ها را نگاه میکند و حامله ها را میشمارد. پشت خانه ی ما جنگل است. جنگل مرتب؛ نه جنگل ژولیده پولیده؛ من هنوز آنجا را از نزدیک ندیده ام اما باید آرام باشد. کوچه ی کناری یک بار رستوران دارد که محلی است. یک بار آنجا رفته ایم میخواهم بروم بنشینم لب بار و صاحب کافه و دخترش گپ بزنم اما زبان گپ زدن را بلد نیستم هنوز...امروز فهمیدم کف توالت دم در کف شور ندارد یعنی سوراخی که آب را تخلیه کند و این یعنی باید آب صرفه جویی شود و من باید تی بکشم...حوصله ام جا نمی آید...اینجا همه چیز خونسرد و نازک و آرام است...

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

عنوان؟

دل خوش؟ از وقتی یادمه اوقات بی امیدی و ناله هام چن روز طول میکشیدن و باز یه دلخوش کنکی درس میکردم و چن صباحی سرمو بهش گرم میکردم، بعد عادی میشد. عید لعنتی که میشد باید همگی تو خونه میموندیم ور دل هم و بهم هی میپریدیم یا اینکه میرفتیم سفر و اونجا باز بهم هی میپریدیم یا آرمیتا مریض میشد از دماغون میزد بیرون عید آخرش هم من بودم و سوالات پرت و پلای پیک شادی مزخرفشون. فقط یه شب مونده به عید رو دوست داشتم که مامانم با یه عیدی غافلگیرم میکرد. همیشه هم با چیزی که دوست داشتم اونوقتا فکر میکردم باید بزرگتر بشم و منم با عیدیای خوب غافلگیرش کنم. بابام اما نه بلد بود منو غافلگیر کنه و نه چیزایی که دوست داشتم یواشکی میخرید تو کابینت قایم میکرد. بابام فقط بلد بود بنویسه، یه عالمه جزوه دارم از بچگیام از فلسفه ، از تاریخ علم،تاریخ تمدن، تکامل...هیچ کدومشو به موقع نخوندم، هرکدومو با چن سال تاخیر خوندم، فکرکن اگر همون وقت میخوندم از یازده سالگی یه پا عالِم بودم واسه خودم. حالا اما، ما یه خونواده ی غمگین هستیم که مامانش دیگه غافلگیر نمیشه با اینکه رسم غافلگیر کردن رو بلده و باباش هنوز فکر میکنه نوشته هاش دنیا رو عوض میکنه و یه دخترش مرده و یکی دیگه م جمع دلخوشی هاش از یک بیشتر نمیره در کل دنیا ؛ یکی. نه اینکه نخوام از نوروز خوشم بیاد و نخوام عید باشه، بوی سبزه ی خیس بیاد به به و چه چه...میخوام اما حوصله ی اینکه بخوامو ندارم. بیشتر از اون دلم میخواد بخوابم. خیلی بخوابم خلوت باشه یکی نره یکی بیاد ...سیزده بدر نشه ...هیچی نشه یهویی بیدار شم ببینم یه ماه گذشته...خسته م از دور تکراری مزخرف شب و روز ماه و سال ...از رفت و آمدای بی مناسبت هم ذله م...