۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

ریم

ریم عزیز
ترک خلقی میکنم که سالها بدوش کشیده ام. بسختی و به مرارت بار خوی خسته میگذارم.
هیئتی انسانی قطعه قطعه هایم را از سر کوه گرد هم آورده، در قطعه -قطعه های من چنگ من
نواخته میشود، تا من مجموع گردم و مجموع بنشینم خاطرم را گیسو گیسو شانه کنم و چله ام را گشوده.
ریم عزیز
جانم دامن دامن بر خود به گل نشسته، از خلق خسته، خسته باری را بزحمت برزمین میگذارم انگار کن که
بر زمین نهادن بارم زجرش افزون از کشیدن آن است...بار خاطر خسته ی قرنها...

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

عاشقانه های بی انتها

جاودانگی ما را شاهد؛ کلمات و نقطه های هستند که به سر خط هدایتم نمیکنند، نیم خط است این ؛ آغاز دارد پایان نه.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

من تمامی مردگان بودم

ریم عزیز
طفل گریز پا را زنجیر نمیتوان کرد. آنچه از میان نهان دزدیده شده بود بازگشتی نداشت. ویران و خسته پایم را میکشیدم بی تلاشی برای باز نفس کشیدن. مردگی میکردم.از این گذر رهگذرها پل نیافتند جز تن خسته ام برای عبور. من؟ پلی بودم از جنس گوشت.انسان مفهوم بیولوژیک میداشت.روزها نماد هیچ بودند و اعداد زینت جدول های آماری من. گزیدن تنهایی و هرزه گردی ناگزیر تنازع بقای زیستی بود و جز ملزوم چرخه ی تکامل. من؟ بزودی خاک میشدم و از من چمن خیس رویش میکرد.
ریم عزیز
عبور فصل ها نشان از تلخی و تندی بود...ریم عزیز...خواستنی ها پرکشیده بودند و مردمانم که شیرینی روزگارم بودند دلبرکانی اختیار کرده بودند. ویرانی مفهومی جز تنهایی خود خواسته و خود ساخته ندارد و تنهایی با تعداد نامهای دفترچه تلفن میزان نمیشود. و مردگی زیر سنگ گور جریان ندارد. مرده بودم. کشته بودند مرا مردمانم...کشته بودمم.