۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

جان به بهار آغشته

امروز دور خانه میگشتم و کتابها را میریختم و کاغذها را پاره میکردم و زار میزدم...صدایم را خفه میکردم بین دستها...رسیدم به آن تی شرت قرمز زشت تو صورتم را فرو بردم و بوی هر روزت را بغل کردم...گریه تمام شد...*تو صبحانه ی گلوگاه پنهان منی... هنوز

* براهنی

۱ نظر:

icarus گفت...

"بر عبث نیست دلم
در شکنجه است اگر
ناتمام است مرا
زندگانی بی تو.."



in doroste avalio eshteba nebeshtam .pardon