۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

عاشقانه ای برای یک وبلاگ

یک شب سر یه کل کل مسخره کارمون به چت کشید با آقای شین...حرفای متعددی گفتیم تا اینکه من وسط اون حرفها فهمیدم آقای شین هم در هجرت به پدیده ی رنده شدگی دچار شده...و حقیقت دیگری را مجددن بخاطر خودم آوردم و آن همانا وبلاگ مزبور بود. وبلاگم را دوست دارم. حتا وبلاگ متروکه م را بیشتر دوست دارم اما از پرشین بلاگ متنفرم...مدتی پیش یک ماه یا قبل تر نوشتنم نمیامد؛ مطمئن هستم باز هم گاه نوشتن نیامدن میرسد اما ملزومم میکردم به نوشتن. میفهمی؟ در سرزمینی که همزبان؛ گزمه است و دوست: ناهمزبان...فایده اش به روز کردن روزانه ی این وبلاگ عزیز و شگفت انگیزانه و بدون کلاس زبان رفتن بهبود سریع زبان اسپانیایی و شگفت انگیز تر؛ سرعت نسبی خوبی برای پیش رفت تز. چیزی که نه گمان داشتم و نه انگیزه و چیزی که هم باور دارم همین امروز روز و هم انگیزه بنده وقتی جدول هایم را باز میکنم و نگاه به نتایج انالیز میکنم  کل داستان در دل ما شمعی می فرزود...گاهی خودم شگفت زده میشود از خودم...شاید لابد من پنجاه درصد پدرم را درست دریافت کرده ام....وبلاگ خوب است وقتی حالم آنقدر ایمپالسیو است که هر کانفرانتیشنی(تقابل) از من بعید نیست....در این وبلاگ عزیز مینویسم...این عزیز قرار است وقتی من بزودی شرم را بِکَنَم ازین دنیا؛ از من بگوید به زبان خاموش...دوستش دارم با تمام یادداشتهای نابالغ و بیخوانندگی ش و دیوانگی های خودمش...از نوشته هایی که بارها شرم کردم به آنها بازگردم و از آنها که وقتی برگشتم دوباره گریه کردم...وبلاگم را دوست دارم و بیشتر خواننده هایم را....من چیزهایی را به این وبلاگ ها بدهکارم که حتا شما نمیتوانید حدس بزنید.
تولدش بهمن ماه سال هشتاد و هفت است. (البته پرشین بلاگ) اما اینجا دوستش دارم....همین

۱ نظر:

icarus گفت...

aghow, unja ke sali yey baram commentamuno chek namkoni!

bichareha mimunan poshte dare gomrok!

:d